دوستم داشته باش ... بادها دلتنگند ... دستها بيهوده ... چشم ها بي رنگند ... دوستم داشته باش
شهر ها مي سوزند ... برگها مي ريزند ... يادها مي گندند ... دوستم داشته باش
باز شو تا پرواز ... سبز باش از آواز...آشتي كن با رنگ ... عشق بازي با ساز... دوستم داشته باش
عطرها در راهند ... دوستت دارم ها ... آه ... چه كوتاه ... دوستت خواهم داشت
بيشتر از باران ... گرم تر از لبخند ... داغ چون تابستان ... دوستت خواهم داشت
شادتر خواهم شد ... ناب تر روشن تر... بارور خواهم شد... دوستم داشته باش
برگ را باور كن ... آفتابي تر شو ... باد را از بر كن ... دوستم داشته باش
سلام سياوش .خوبي؟خوشي؟
ببخشيد همه ي مطلبي كه نوشته بودي رو نخوندم ولي اون داستان آخري رو خوندم.خيلي خيلي قشنگ و جالب بود.خيلي خوشم اومد.آخه مي دوني باباي من از بچگي هميشه برام از اين داستاناي عبرت آموز تعريف مي كنه حالا تو شدي مثل بابام
واقعا هم همينطوره همه به جاي اينكه دست به اصلاح بزنن فقط غرولند مي كنن و تقصيرو گردن اين و اون ميندازن
اميدوارم ما اينجوري نباشيم تا بتونيم صاحب گنج بشيم