سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این بحران خیلی جدی هست/ (دوشنبه 84/3/30 ساعت 7:16 عصر)

چندی بود که این وبلاگ تعطیل شده بود.نه از پیروزی ایران بر بحرین نوشتم ، نه از حوادثی که ایران در آن شب پیروزی چشید ، نه از حضور شان پن در ایران و نه از انتخابات مرحله ی اول .اما این چند روز که برای انتخابات مرحله ی دوم باقی مانده است یکی از حساس ترین مقاطع تاریخی کشورمان است.اگر به چند سال گذشته نظری بیفکنیم می بینیم که شرایط سیاسی ، فرهنگی و اقتصادی ایران تا حدی بهبود پیدا کرده است.با آنکه روند اصلاحات آنچنان که انتظار می رفت به وقوع نپیوست اما این روند در هشت سال اخیر محسوس بوده است.به هر حال این چند روز به راستی روز های سرنوشت سازی هستند.چرا که پس از این مدت مشخص خواهد شد که آیا همین ذره اصلاحات در کشور ادامه خواهد داشت و به احتمالی پیشرفت خواهد کرد یا آنکه به نقطه ی کوری تبدیل می شود که خاطراتش تنها در تاریخ معاصر به چشم می خورد.
خیلی صریح اعلام می کنم که با انتخاب آقای احمدی نژاد در پی تحول اصول گرایانه ی مجلس دیگری کشور رنگی از اصلاحات به خود نمی بیند و امیدی بر آن نمی یابد.دیگر نه از تحولات اقتصادی و آباد سازی در ایران خبری خواهد بود نه از بهبود روابط با کشور های صنعتی نه از آزادی های اجتماعی که اکنون تا حدی شاهد آن هستیم.به دلیل تفاوت معیار های سیاسی و اخلاقی روابطمان با غرب کم تر خواهد شد.امیدی بر درآمد زا ترین صنعت جهان ،توریسم باقی نخواهد ماند .هنگامی که با بدیهی ترین حقوق یک توریست از جمله نوع لباس و نوع غذا  و نوشیدنی اجحاف می شود آیا علاقه و تمایلی برای سفر به ایران می ماند؟ و در ادامه دیگر آزادی اجتماعی و فرهنگی هم برای یک ایرانی اصلا معنا نخواهد داشت.اشتباه نکنید.آزادی های اجتماعی باعث افزایش هوس بازی نخواهد شد.
این روز ها خیلی در مورد این می شنویم که پسر های ما کم ظرفیت هستند.نمونه ی مستند آن همان جریانات جشن پیروزی ایران بر بحرین است.اما این ضعف فرهنگی از کجا ناشی می شود.آیا نه از آنجایی که یک دانش آموز ایرانی دوازده سال در مدرسه ،خانه ی دوم خود رنگ جنس مخالف را نمی بیند؟آیا به این علت در مدرسه ها شاهد انحرافات جنسی و تمایل به جنس موافق در دختر ها و پسر ها نیستیم؟ و آیا همین عقده های ایجاد شده موجب ابتذال های خیابانی نمی گردد؟ این بحث از نوع بحث های پوچ و بوالهوسانه نیست.بلکه بر آن می پاید که شکاف های عمیق فرهنگی این دو قشر را وصله دهد.طرح های زیادی ار آقای احمدی نژاد در فرهنگسرا ها و کتابخانه های سطح شهر شاهد هستیم.کتابخانه های بزرگی که ظرفیت گنجایش دو سالن مجزای آن به دو برابر اعضایش می رسد.با این حال روز های  هفته را برای حضور دختر ها و پسر ها تقسیم کرده اند.با این روند و با گزینش آقای احمدی نژاد و در پی آن تحول سیاسی کشور دور از انتظار نیست که طرح جدا سازی دو جنس در تاکسی ها ، مغازه ها و پیاده رو ها هم اجرا شود.توجه داشته باشید مسئله آنقدر ها کم اهمیت نیست.همان گونه که شاهد پرسش خانم کریستین امان پور(اگر اسمش را اشتباه ننوشته باشم) از آقای احمدی نژاد در همین مورد بودیم و چه جالب پاسخی که " شما آزادی را نباید در این مسائل سطحی ببینید .مفهوم آزادی اجتماعی عمیق تر از آن است که شما می گویید" و حتما مقصود شهردار تهران از ژرفای آزادی های اجتماعی « آزادی» در تعیین وقت نماز ،«آزادی» در انتخاب دوست پسر برای پسر و دوست دختر برای دختر  «آزادی» در انتخاب مدرسه ی دولتی یا غیر انتفاعی و «آزادی» در ورود یا عدم ورود به دانشگاه است.
و ایضا آزادی های سیاسی هم «آزادی» در انتخاب ریاست جمهوری از لیست بلاتعویض هشت نفری شورای نگهبان ،«آزادی» در انخاب نماینده های مجلس هفتم از لیست آن شورای محترم و «آزادی» در گزارش های خبری پیرامون مسائل سیاست های داخلی کشورهای آنگولا ،ماداگاسکار ،مراکش ،اتیوپی و از این گونه است.
وچه معیار هایی که برای ریاست جمهوری از سوی این شهردار مطرح می شود.نداشتن بادیگارد و محافظ،تبلیغات کم برای حضور در عرصه ی رقابت انتخابات و ساده زیستی (که این آخری چندان هم معلوم نیست)
البته اینگونه معیار ها بسیار با ارزش و قابل ستایشند.اما فراموش نکنیم که یک رئیس جمهور باید توانایی دفاع از هویت  هفتاد میلیون ایرانی را داشته باشد.یک رئیس جمهور باید از قدرت تشخیص ، شجاعت اجرا ، مهارت ارتباط و صلابت تصمیم برخوردار باشد.هاشمی رفسنجانی آرمان انسانی که تمام این ویژگی ها مصداق او باشد نیست.اما این شخص روزنه ای برای ورود پرتوی کوچکی از نور امید  و پیشرفت برجای خواهد گذاشت.در حالی که احمدی نژاد به یقین این تنها روزنه را هم کور خواهد کرد.در اینجا مسئله ی انتخاب بد و بدتر پیش می آید و ما موظفیم که «بد» را انتخاب کنیم و نه «بدتر» را.
به قول سخن یک حقوق دان در روزنامه ی شرق حتی آن هایی که انتخابات جمعه را تحریم کردند موظف هستند در انتخابات مرحله ی دوم شرکت کنند تا آینده ی کشور در باتلاق سیاه محافظه کاری و بنیاد گرایی مغروق نگردد.





تعطیلی (جمعه 84/3/27 ساعت 11:38 صبح)

سلام.عرض کنم حضورتون تعطیلی اینجا تا تاریخ بیستم تیر ادامه داره.فعلا در این وبلاگ تخته شده.





آنچه می دانند!/ (یکشنبه 84/2/25 ساعت 11:55 عصر)

آنچه مردها در مورد زن ها می دانند:
مرد های تحصیل کرده:همسر=یک انسان.با تمام ویژگی های خوب و بدی که انسان ها دارند.
مرد های زن ذلیل:خانوم.کسی که اصلا به آدم نگاه نمی کنه.
مردهای عرب قبل از جاهلیت:زن=مورچه ،بزرگ تر هاش رو کالکسیون می کنی .هر چی بیشتر بهتر.کوچکتر هاشو باید زنده به گور بکنی.
مرد های عرب بعد از جاهلیت:زن=مورچه.بزرگ تر هاشو تا چهار تا می تونی در کالکسیون جا بدی..کوچکتر ها و هم بزرگ تر ها رو می تونی له کنی و بعد در گور بذاری.
مرد های فیلسوف:هیچ همچون پوچ
مرد های فمینیست:شجاع تر از مرد(رقصنده با گرگ)- زبر تر از مرد (به حد پوست کوسه)
مرد های شاعر و ادیب:عشق،عاطفه ،مهر احساس
مرد های بی تربیت و بی ادب:شهوت
مرد های بی ادب ادیب و شاعر:با لبانش می آرامم و بر دامانش می خرامم.
نتیجه گیری اخلاقی :سعی کنید همیشه تحصیل کرده باشید.
 
آنچه زن ها در مورد مرد ها می دانند:

 

 

 

 

----------------------------

پانوشت:این قسمت دوم رو از محمد صالح علا اقتباس کردم.یه جایی خوندم تنها کتابی که محمد صالح علا منتشر کرده همین کتاب است:آنچه زن ها در مورد مرد ها می دانند در حالی که تمام صفحاتش سفیده و شماره هم نداره!





پشت پرده ی ثبت نام کاندیداها/ (شنبه 84/2/24 ساعت 11:52 عصر)

چطوره سر جریان ثبت نام برای نامزد ها یکمی حرف سیاسی اینجا بنویسم؟کاری به اینکه چه کسی انتخاب می شه ندارم.چون که به نظر من همه ی این نامزد ها و کسانی که می خواهند وارد عرصه ی انتخابات بشوند همه و همه شان در یک دسته و گروه هستند.و انتخاب هر کدامشان به نظر من در آینده ی کشور تاثیر یکسانی خواهد داشت.هم چنین نمی خواهم در مورد انتخاب میان خوب و خوب تر یا بد و بدتر صحبت کنم.
من در این چند خط می خواهم درمورد نکته ای بنویسم که تا به حال کمتر کسی از آن سخن گفته است و در عین حال یک پلیتک بسیار بسیار قوی از سوی رجال سیاسی هست .
عکس چند نفری که برای نامزدی ریاست جمهوری در وزارت کشور ثبت نام کرده اند حتما دیده اید؟یکی از آن ها پرچم بزرگی را دور کول خود انداخته و بلاکارد بزرگی روی سینه اش وصل کرده:نوکر ملت ایران.یکی دیگه دستاری زرد با ابایی سبز پوشیده و فکر کنم از این هایی است که کنار خیابان می نشیند و روضه می خواند! یکی دیگه از آن ها گونی تنش کرده و اون یکی اصلا شرت هم پاش نکرده! همه ی این ها از رفتگر محله تا کروبی و قالی باف برای نامزدی ریاست جمهوری ثبت نام کرده اند.و در تلویزیون هم گزارشی از گفتار برخی افراد تهیه کرده اند که هر کسی نباید سرشو بندازه پایین و بیاد نامزد ریاست جمهوری بشه.خوب این چه چیزی رو می رسونه.اگه مخاطب این رسانه ها باشید باید به دنبال نهادی بگردید که تنها کسانی که صلاحیت رئیس جمهور شدن را دارند تایید صلاحیت کنند.آها دقیقا درسته بهش رسیدیم:شورای نگهبان.تمام این روند ها که چهره ی یک معتاد کنار میدان شوش را به تصویر می کشند که آمده برای ریاست جمهوری ثبت نام کند و بعد سخن چند نفر که هر کسی نباید سرشو بندازه و بیاد نامزد بشه و بعد هم برای اینکه چنین نظری تحقق پیدا کنه باید نهادی باشه تا نامزد ها را تایید صلاحیت بکنه همه و همه ی این روند ها برای اثبات مشروعیت شورای نگهبان هست.من البته باز هم می گم که کاری به مشروعیت یا عدم مشروعیت شورای نگهبان ندارم.اصلا همین جا اعلام می کنم که شورای نگهبان مشروعیت داره و حتما باید این نهاد وجود داشته باشه.ولی البته یادمون نره که 70 میلیون مردم ایران هم یه نیمچه عقل و شعوری دارند که بتوانند تشخیص بدهند چه کسی صلاحیت دارد و چه کسی صلاحیت ندارد.





نمایشگاه مطبوعات 2/ (پنج شنبه 84/2/22 ساعت 10:46 عصر)


خوب داستنمون از بازدید نمایشگاه کتاب به قسمت نمایشگاه مطبوعات رسید.البته یک چیز جالب یادم اومد که گفتنش خالی از لطف نیست.در تابلویی که بالای هر یک از غرفه های کتاب زده بودند و اسم ناشر اون غرفه را در آن نوشته بودند جمله ی دیگری هم در زیر آن به چشم می خورد."درخت ایران ریشه در آب های خلیج فارس دارد." در این جمله استعاره خیلی زیبایی مطرح شده که من را واقعا سر ذوق آورد.بگذریم
نمایشگاه مطبوعات برای من خیلی جذاب تر از نمایشگاه کتاب بود .علتش را باید در این جستجو کرد که همانطور گفتم سه هزار تومان بیشتر همراهم نبود.و برای همین از حسرتی که برای خرید کتاب بر دل آدم می نشست خبری نبود.و البته گفتگوهایی که در نمایشگاه مطبوعات با ژورنالیست ها کردم خیلی جذاب تر از کل کلهایی بود که سر دادن یک امضا با جهانگیر هدایت انداختم.ابتدا از سالن روزنامه ها دیدن کردم.ابتدای سالن سمت راست غرفه ی بزرگ روزنامه ی شرق جا داشت.یک آقای نسبتا قد کوتاه که شکمش بیش از حد فضا رو مورد تجاوز قرار داده بود و عرقی که از پیشانیش شرشر روی دماغ بدفرمش می ریخت توجه من رو به خودش جلب کرد.با اعتماد به نفس خیلی بالایی می گفت "ما الان بین روزنامه ها سریم.ما می دونیم که مردم طرف دار ما هستن" البته این سخنش بیشتر به دل می نشست تا این که انزجار از غرور فردی رو در دل انسان بوجود بیاره.خیلی با شوق به سخن های مردم گوش می داد و انتقاد های آن ها رو با گرمی می پذیرفت.این آقایی که مرکز ثقل بدنش در ناحیه ی شکمش بود مدیر مسئول روزنامه ی شرق ، خدابخش بود.خانم نسبتا مسنی می گفت : کارکرد روزنامه در سال اول تولدش نسبت به امسال خیلی بهتر و مطلوب تر بود. یکی از آقایانی که بیشتر چهره شان به اصول گراها می خورد داشت مطالبی رو در دفترچه اش یادداشت می کرد.می گفت که می خواد مطالبی رو که آقای خدابخش بیان می کنه توی وبلاگش بنویسه.خیلی جالب بود.هر چی خودمو کشتم آخرش هم اسم وبلاگش رو نگفت.احتمالا ایشون به اینجا شر می زنه. سلام آقاهه!
یک کار جالبی هم که روزنامه ی شرق برای اینکه مراجعه کنندگان به غرفه ی مخصوص خودشان بیشتر شود انجام داده بود این بود که چندین جلد از ویژه نامه هایی که روی دستشون باد کرده و به فروش نرفته بود رو رایگان به مردم می داد.
توی سالن مجلات  دو غرفه ی مجله ی 40چراغ و مجله ی بینندگان بیشتر توجه من رو به خودش جلب کرد.بیشترین بازدید کننده رو غرفه ی 40چراغ داشت.جالب اینجاست که این اعضای تحریریه ی 40چراغ به همه چیز شبیه هستند به جز ژورنالیست،نویسنده یا یک چهره ی ادبی.و جالب تر اینکه هیچ فرصتی رو برای کسب درآمد فرهنگی از دست نمی دهند.لیستی از کتاب و پوستر هایی که به فروش گذاشته بودند بر روی دیوار غرفه خود نمایی می کرد.سه تا پوستری که به فروش می رساندند عکس سه نفر بود که من هر چی زور زدم نتونستم ربطی بین این چهره ها پیدا کنم.شما رو نمی دونم:علی شریعتی ، فرهاد مهراد و چه گوارا چریک و یار جون جونی فیدل کاسترو رهبر کوبا.ماشالله هزار ماشاالله چه آدم های زیادی  پشت سر هم این محصولات فرهنگی! رو با امضای جانانه ی آقای بزرگمهر شرف الدین(اگه اشتباه نکنم) خریداری می کردند.یکی از همین محصولات فرهنگی که خیلی توجه من رو به خودش جلب کرد دو تا مقوای گنده بودند (که فکر کنم کارتون های اشی مشی بود) و روی اون تقویم سال 84 همراه با نمک طالع بینی چاپ شده بود.قیمتش هم 2300 تومان.چه محصول فرهنگی با ارزشی بود.
در کل شخصیت های تحریریه ی 40چراغ بانمک تر و دوست داشتنی تر از افرادی بودند که در غرفه ی روزنامه ی کیهان نشسته بودند!
از این که بگذریم می رسیم سر مجله ی بینندگان .از همین مجله های جذاب و جالبی! که عکس گلزار و هدیه تهرانی روی اون ها چاپ می شه.یکمی که مجله رو ورق زدم سرم گیج رفت.حالا نمی خوام بگم که چه چیز هایی در مجله دیدم.ولی به یکی از اعضای هیئت تحریریه ای که در غرفه نشسته بود گفتم که اقلا یه چیزی بنویسید که تنش به سرش بیارزه.اون هم گل خنده بر لبانش نشست و گفت که مجله مخاطب خاص خودش رو داره و یک مجله ی تخصصی که بخواد مسائل رو زیر ذره بین بذاره و بررسی کنه نیست.یک نکته ی جالب توجه بگم و اون این بود که هیچ کدوم از مقاله های مجله از چهار خط بیشتر نمی شد.پیش خودم گفتم که چقدر اینها کارهای فرهنگی می کنند.یک صفحه ی این مجله به معنای واقعی کلمه طنز رو در بر داشت.یعنی با این که به اون مطلب می خندی ولی در اصل باید گریه کنی.در این صفحه عکس چندین نفر رو چاپ کرده بودند و با نظری که خودشون در باره ی چهره شون داده بودند.مثلا  یه عکسی چاپ شده بود و زیرش صاحب عکس نوشته بود که من بیشتر شبیه به تام کروزم.بعد منتقد مجله پایینش مثلا نوشته بود که " ما بیشتر فکر کردیم شما شبیه به اکبر عبدی (مثلا!)  هستید.ولی با چهره ی سینمایی تون می تونید در آینده هنر پیشه ی خوبی بشید. خلاصه اینکه نمایشگاه کتاب و مطبوعات به نظر من طنز تلخی از نمایش قشر فرهنگی جامعه ی ما هست که اگه هر کدوممون یکی دقیق بشیم می بینیم از نویسنده اش گرفته تا ژورنالیستش و ناشرش تنها به تغزیه ی جیب مبارکشان فکر می کنند نه مغز جامعه یا حتی مغز خودشون.از انتشارات صادق هدایت و چهره ی شاخص برادر زاده ی محترمشون که اگه فامیلی هدایت رو نداشت فکر نمی کنم پفک فروش هم می شد تا غرفه های خلوت روزنامه های کیهان و اطلاعات که دوربین صدا و سیما تنها به سمت آنها بود تا هیئت تحریریه ی 40چراغ که مغز اقتصادی خوبی دارند و بیشتر بهشون میومد که روبروی انقلاب بساط کتاب فروشی باز کنند و مجله های محبوب زنهای خانه داری که عکس گلزار و امین حیایی قند توی دل دختر خانوم ها و عکس های هدیه تهرانی قند در دل آقا پسر ها آب می کند.و حتی اون روزنامه ی شرقش هم که تمام کاغذ باطله هاشو گذاشته بود مردم بیان و با خودشون ببرند.





نمایشگاه کتاب 1/ (چهارشنبه 84/2/21 ساعت 8:4 عصر)

دیروز که از میدون ونک رد می شدم. راننده هایی برای نمایشگاه کتاب مسافر جمع می کردند.خیلی ناگهانی به ذهنم رسید با این جیب تقریبا خالی که بیش از سه هزار تومان توش پول نبود برم نمایشگاه کتاب.در اون لحظه این قسمت از داستان پینوکیو به ذهنم رسید که کنار خیابان درشگه هایی به طرف شهر همیشه بازی می رفتند و پینوکیو مردد مونده بود که به اون شهر بازی بره یا اینکه به خونه ی فرشته ی مهربان . خلاصه این که با یک قرعه کشی ساده تصمیم گرفتم که به نمایشگاه بروم .ساعت یک بعد از ظهر زیر اون آفتاب بی رحم این ماجرا اتفاق افتاد .از ترافیک وحشتناکی که همیشه در خیابان های نزدیک محل برگزاری وجود دارد خبری نبود.و برای همین خیلی زود رسیدم.جمعیت نسبتا زیادی در آنجا حضور داشتند.هر کدام یا هر چند کدام با هم به صورت کاتوره ای ! به این طرف و آن  طرف می رفتند.حرف می زدند و گهگاه چیزی می خوردند.اگه چند دقیقه بدون فکر به چیزی تنها محو جمعیت می شدی به یک پرسش فلسفی می رسیدی که این همه برای چی؟این همه تحرک این همه جنب و جوش آخرش چی می شه؟ وقتی به داخل یکی از سالن ها رفتم و آفتاب دیگه به سرم نمی تابید از این افکار فارغ شدم.اولین سالنی که رفتم سالن مطبوعات بود که ابتدا چندان برایم دلپذیر نبود.بیرون سالن عادل فردوسی پور را دیدم که داشت با یکی به طرف درب خروجی می رفت.یکی داد می زد آخر سر استقلالی ای یا پرسپولیسی .برگشت با خنده جواب داد که هیچ کدام.من پیش خودم فکر کردم این در هر لحظه ای که در خیابان راه می رود باید به کلی از پرسش های مردم جواب بده.چقدر سخت .کمی پیاده روی کردم تا به سالن ناشران عمومی رسیدم.و دو ساعتی در این سالن ها گشت و گذار می کردم .کتاب هایی را با نگاه حسرت و بی پولی نگاه می کردم و از آن ها رد می شدم.یکی از غرفه ها مخصوص انتشارات صادق هدایت بود.دختر جوانی داخل غرفه به من گفت اون آقایی که اونجا نشسته برادر زاده ی صادق هدایته.آقای جهانگیر هدایت.اسمش رو قبلا در وب سایت صادق هدایت دیده بودم و شنیده بودم که تلاش خیلی مجدانه ای دارد برای اینکه کتب صادق هدایت با متن اصلی و بدون سانسور چاپ شود.از این اقدام فرهنگی او خیلی لذت بردم.پشت جلد کتاب هایی که خریداری می شد به نام خریدار امضا می زد.فکر جالبی به ذهنم رسید.آخه می خواستم برای یکی از دوستانم که البته از طرف دار های صادق هدایت هم بود هدیه ای بخرم.پیش خودم گفتم که چقدر خوب خواهد بود با امضای جهانگیر هدایت به نام این دوستم یک کتاب از صادق هدایت بخرم.کتاب های داخل غرفه رو بررسی کردم .یک کتاب به چشمم خورد که برام جالب بود.بعد درونی صادق هدایت به قلم جهانگیر هدایت.ولی تا اینکه خواستم پول از جیبم در بیارم همون تک نسخه ی کتاب فروخته شد.یه زنی اونجا وایساده بود که گویا ناشر این انتشارات بود.خیلی چهره ی خندانی داشت و با خوش رویی جواب می داد.وقتی فهمید من اون کتاب رو می خواستم و آخرین نسخه اش به فروش رفته گفت بیاید این کتاب رو بخرید اینم خیلی جالبه.بد جوری حس تنفرم فوران زد.پیش خودم گفتم که چه جوری می خوان کتاب هاشون رو رد کنند.تیتر کتاب های دیگه رو که دیدم متوجه یه سوء استفاده ی عمیق فرهنگی از طرف این انتشارات شدم.و اون این بود که هر کدام از داستان های کوتاه هدایت رو در یک کتاب شاید شش صفحه ای چاپ کرده بودند! تنها دلیل قانع کننده ای که برای این کار توجیه می شود افزایش درآمد انتشارات و برادر زاده ی آقای هدایت خواهد بود.برای مثال مجموعه ی سگ ولگرد رو در نظر بگیرید.حدود دوازده داستان داره.و اگه این دوازده داستان با هم چاپ بشه قیمت کتاب چیزی حدود 1500 تومان خواهد شد.ولی هر کدام از داستان های کوتاهش که به صورت یک می نی کتاب چاپ شده بود قیمت 550 تومان داشتند.یعنی کل مجموعه ی آن 6600 تومان خواهد شد! 5500 تومان پول اضافی بدون هیچ  سود فرهنگی از آن موسسه خواهد شد.و این یعنی سوء استفاده از بدون سانسور بودن آثار هدایت . برادر زاده اش هم آمده بود تا پشت کتاب ها امضا بزند و مشتری بیشتری  جذب کند.پیش خودم فکر کردم الان صادق هدایت در پاریس زیر خاک تب و لرز گرفته .جدا از این حرف ها یکی به برادر زاده اش گفت صادق هدایت نهیلیست بوده و داستان های او دید پوچگرایانه ای دارد و برای همین هم هست که خودکشی کرده.این جهان گیر هدایت بدجوری عصبانی شد و با داد و بیداد می گفت : چطور آدم آدم رو می کشه. چطور مریضی آدم رو از پا در میاره یه نفر آدم خودش حق نداره که به زندگیش خاتمه بده..البته به دور از تعصب چنین سخنی دور از واقعیت نیست.خلاصه اینکه وقتی هیچ کدام از کتاب های چاپی توجهم را به خودش جلب نکرد به یک غرفه ی دیگر رفتم و دو تا کتاب که صادق هدایت آن ها را ترجمه کرده بود خریدم .برگشتم و گفتم که او برای دوستم آن ها را امضا بزند.اما جناب هدایت از این کار صرفه نظر کرند وگفتند اینها توش دست بردن و من هیچ کدومشون رو فبول ندارم.بعدا که از نمایشگاه برگشتم به یکی از دوستانم گفتم که پشت جلد آن ها بنویسد تقدیم به ... از طرف جهانگیر هدایت!!! البته کار چندان جالبی نبود.ببخشید.راستی یادم رفت  بگم که برادر زاده ی صادق هدایت هم خیلی شبیه خودش بود ولی مسن و کمی هم خپل به طوری  که شکمش قسمت وسیعی از فضا رو مورد تجاوز قرار داده بود.
فکر کنم بیشتر راجع به انتشارات صادق هدایت نوشتم تا نمایشگاه کتاب.بقیه ی شرحیات رو می ذارم برای پست بعدی که هم حوصله ی شما کمتر سر بره و هم اینکه من مطلب برای به روز کردن داشته باشم.در ضمن البته دیگه راجع به غرفه ی صادق هدایت نیست .بلکه جریان هایی هست که در سالن مجلات و مطبوعات خواهد گذشت.حتما سر بزنید چون که جالبه.بیشتر این جریان ها هم سر غرفه ی روز نامه ی شرق در قسمت مطبوعات و مجله ی چلچراغ در سالن مجلات بر من گذشت.





بازم شعر :-) / (سه شنبه 84/2/13 ساعت 7:23 صبح)

سلام.حال همگی خوبه؟امیدوارم که این طور باشه.خدمت دوستانی که زیاد از شعر به طور عام و شعر من به طور خاص خوششون نمیاد عرض شرمندگی می کنم. من وقتی مطلبی یا داستانی رو می نویسم ممکنه که از نوشتنش لذت ببرم ولی وقتی شعر می گم به وجد می آم و برای همین شعر  گفتن منو بیشتر ارضا :-) می کنه.امید وارم که خوشتون بیاد.فعلا

به تو گفتم که گهی با نگهی این دل ما را
بنوازش که نوایت فکند شور و طرب ها

به تو گفتم که به من از لب نوشت عسلی ده
که لبت با همه شهدش برد از من غم خارا

به تو گفتم دم خود را به خرامش بنوازش
به دلم تا که دهد تازه روانش چو مسیحا

به تو گفتم رخ نازت برد از من دل و جانم
که شدم از غم عشقت به جهان عاشق و رسوا

به تو گفتم خطر از چشم خمارت،به تو گفتم
خطر از آن رخ زیبا که برد هوش ز دنیا

به تو گفتم که شدم جام شرابت سر دستت
چو که نوشی،به لبانم،ز لبت غنچه کنم وا

به تو گفتم که سیاوش شده دیوانه ز رقصت
که خرامان چو برقصی شوم از رقص تو شیدا





   1   2   3      >
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 19 بازدید
    بازدید دیروز: 6
    کل بازدیدها: 237680 بازدید
  • درباره من

  • کمی نوازشم کن
    سیاوش
    به قول یک عزیزی منم یک آدم معمولی که تو همین کره ی خاکی و توی همین ایران زمین سرزمین خشکی ها که مدت هاست چراغ علم و شکوهش خاموش گشته بدنیا آمدم.به هر حال به قول شاعر تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم.هنوز خیلی راه مونده که نپیمودم.می خوام در آینده برم سفر.سفری دور که از اینجا کیلومتر ها فاصله داشته باشه.و اونجا بر خودم بیفزایم.اینو که به یکی گفتم گفت آرزو بر جوانان عیب نیست.
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • داستان های من
    می اندیشم پس هستم
    سیاوش قمیشی
    خسرو شکیبایی آلپاچینوی ایران
    تندیس
    همای سعادت
    e-com
    آخرین درد...
    بهارانه
    کلاغ-سایت ادبیات و فلسفه
    این هم از مدیر خان
    روهام
    سیاوشون
    ستاره ی صبح
    سیاورشان
    نوشته بر باد
    وبلاگ آموزشی . خبری پرمحتوا
    انجمن وبلاگ نویسان پارسی بلاگ
    وب سایت سرو
    ترانه ها وجملات عاشقانه
    سایت فرهنگی هنری ادبی سرو
    NooshI [Nooshi va Jojeha]

    شایا
    دلتا
    آرمان
    تندیس تنهایی
    مسافری از هند
    *ابراهیم نبوی*
    *سردبیر خودم*
    زهرا
    *وب نوشت ابطحی*
    بخش فارسی بی بی سی
    زن نوشت
    ترزا
    دست نوشته های یک پشت کنکوری
    گلناز
    بیا بگشای در بگشای دل تنگم
    مسافری از هند
    مسافری از هند
    آبدارچی پارسی بلاگ
    همسفر تنها
    همسفر تنها
    کردستان
    همسفر مهتاب
    *p30download*

    ابرک قله نشین
    خفن سرا
    دلتا
    رهگذر تنهای دهکده
    *سه کشک*
    *ملیحه*
    ذهن سیال
    nazanin studio
    زمزمه های تنهایی
    نقطه ته خط
    الپر
    دنیای کوچک من
    شب مهتابی
    شرتو
    مشتی نور سرد
    آدم و حوا
    کسوف
    ایزد بانو
    اینجا وبلاگ صورتک است.
    چیزی میان دو فریم
    مادر سپید
    مادر سپید
    تابستانه
    بهار
    بیا و برگرد
    سینا
    ستاره صبح
    جمع نوشت
    کامپیوتر
    آموزش و دانلود مصطفی
    میخانه