دو روز پیش ساعت 10 صبح در سه راه گوهردشت کرج منتظر یکی از دوستانم بودم .او نیز دقیقا همان ساعت و در همان مکان حاضر شده بود اما شگفتا که ما همدیگر را ندیدیم که ندیدیم!!!!!!!!!!!!دست فروشان در کنار پیاده رو توجه هر عابری را به خود جلب می کردند.فروش لباس ،عروسک و عینک آفتابی بیش از همه رونق داشت.اما آنکه توجه مرا بیش از حد به خود جلب کرد مرد میان سالی بود که تازه پا به پیری نهاده .یک صفحه روزنامه برروی زمین پهن کرده روی آن قطعات ماشین های ریشتراشی ، چند ماشین ریشتراشی که به احتمال زیاد پدربزرگ دقیانوس ریش خود را با آن می تراشیده است و چندین پیچ مهره قرار داده بود.جالب توجه تر طرز لباس او بود که این یقین را در ذهن من پدید آورد که به کارمند بازنشسته ی دولت است.با هیچ یک از دست فروشان دیگر نیز سخن نمی گفت . به جلو رفتم و سر سخن را با او باز کردم.«ببخشید به نظر شما اجناس دیگری مانند پیراهن یا لوازم تحریر در اینجا می گذاشتید فروش بیشتری نداشتید؟»(البته نه به این رسمیت که!!!) حرف من را تایید کرد و به خرت و پرت ها اشاره کرد و گفت«اینا رو که بفروشم دنبال یه کار دیگه میرم.» روی خودم را باز کردم و شغلش را پرسیدم.در نیروی هوایی کار می کرده.و ماهی 150000 تومان حقوق بازنشستگی می گیرد.اما از ببدی روزگار به این شغل روی آورده است .هنگامی که سخنش باز شد در مورد مسائل کشور و گذشته ی ایران تقریبا به گونه ای تخصصی سخن می گفت .همراه گفته های خود اشعاری هم به زبان می آورد و البته عقیده ها و نظرات جدید جالبی داشت.آخر سر پس از کلی بحث و حرف این دوست ما هم پیدایش نشد و ما دست از پا دراز تر رفتیم تا به کارهامون برسیم.
|