سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان:آصف/ (شنبه 83/9/7 ساعت 1:16 صبح)

سلام درج شکلک این داستان رو که امروز نوشتم ،جریانش رو از همون خوابی الهام گرفتم که در پست قبلی توضیح دادم.یک ساعت و اندی:) برای نوشتنش وقت صرف شد. اصلا حتی یک بار هم رویش رو برای ویرایش نخوندم.نمی دونم چرا ولی کلا از ویرایش خوشم نمیاد.هر داستانی رو که می نویسم .دیگه نمی تونم باری بار دوم حتی یک بار از روش بخونم.چه برسه به اینکه اون رو ویرایش کنم.خیلی ناراحتم از این موضوع.چرا که مسلما هر نوشته ای برای اینکه خوب از آب در بیاد نیاز به ویرایش داره.تو یه کتابی خوندم اصلا اگه بخواهیم نوشتمون خوب از آب در بیاد باید چندین و چند بار از اول شروع به رونویسی داستان کنیم تا در آنجا اشتباهات فاحش برامون روشن بشه.اما متاسفانه من خوشم نمی یاد اصلا.:( چه کنیم دیگه.ولی بعدا شاید بشینم و این کار رو برای تمام داستان ها انجام بدم.

روی زمین افتاده بود.می لرزید.جیغ می کشید.فریاد میزد.گاهی هم صدایش بیشتر شبیه زوزه بود.دو نفر دستانش را گرفته بودند و به زمین فشار می دادند تا تکان نخورد..کاگرها با نگاه مضطرب از یک سو به او نگاه می کردند و از یک سو به قسمت ورودی ساختمان تا شاید صاحب کارشان از ساختمان خارج شود.غلامحسین تازه از راه می رسد.گویی فهمیده است که اتفاقی افتاده.فورا به آنجا می رود.بر روی آسف که همچنان زوزه می کشد و بر خود می لرزد خم می شود و می پرسد که چه اتفاقی افتاده است.میرزا که شصت سالی از عمرش می کذرد ولی بیشتر جلوه می کند با لهجه ی افغانی می گوید «نیم ساعت پیش یه دونه می لگرد از طبقه ی سه افتاد رو سر آصف.از پس سرش رد شد وگرنه اگه درست میفتاد روی سرش که الان مرده بود.»

غلام حسین بلافاصله ادامه می دهد « خوب چرا نبردینش بیمارستان ؟این بدبخت که اینجا با این حالش جون می ده»

میرزا با لحن اعتراض به غلام حسین می گه « چه می گویی مگه صاب کار شرط نکرده اگه هر اتفاقی واسه کارگرا بیفته هیچ جا نمی بریمش به هیچ کی هک هیچ حرفی نمی زنیم.آخه اگه بریم بیمارستان که کارمون رو از ما می گیره.مگه دیوانه ای؟تازه باهامون لج هم می کنه می ره می گه که ما تابعیت نداریم.اون موقع هممون بدبختیم غلام.چرا نمی فهمی؟باید برگردی افغانستان»

غلام حسین«خوب می گی چی کار کنیم؟دست رو دست هم بذاریم که بمیره ؟مگه شما قاتلید»

پسر میرزا که بیست سالش نشده می گه «خوب جرمش میفته گردن صاب کار به ما چه اصلا»

میرزا بر می گرده و چشماشو می ندازه تو چشمای پسرش.سیلی محکمی می زنه و می گه «بچه مگه تو غیرت نداری؟... نه غلام من میرم با این صابکار حرف بزنم.»

 میرزا بر می گرده و به داخل ساختمان می ره.صدای فریادش از بیرون شنیده می شه .مضطرب و با پریشانی پشت سر هم می گه آقای مهندس. کم کم که به طبقه ی بالا می ره صدایش آهسته تر می شه. آقای مهندس طبقه ی سوم داشت پیپ می کشید.و به منظره ی شهر نگاه می کنه.میرزا نفس زنان می ره جلوی آقای مهندس.آنقدر به سرعت به بالا دویده که کم مانده بود روی زمین ولو بشه.مدتی طول کشید تا بتواند حرف بزند.گفت«آقای مهندس روی آصف میلگرد افتاده.داره جون می ده اون پایین .چی کار کنیم آقای مهندس؟»

یک دست مهندس در جیبش هست و با دست دیگر که با آن پیپ را گرفته به پایین اشاره می کنه و میگه«هیچی میرزا .ببرینش بیمارستان دوا درمونش کنید اگه خیلی دوست دارید ولی دیگه اینجا نبینمتون در ضمن شناسنامه هاتون هم که پیش منه.برای یادگاری پیشم می مونه.» صاحب کار بر گشت ، به میرزا پشت کرد ، به جایی خیره شد و پک دیگری به پیپش زد.عرق سردی بر پیشانی میرزا نشست.این یکی رو اصلا یادش نبود .شناسنامه هایشان یش صابکار است .کاری نمی تونن بکنند.تمام هویتشون دست اونه.فورا به پایین رفت.حال آصف وخیم تر شده بود.همه منتظر این شدند که نتیجه ی گفتگوی میرزا و صاب کار رو بشنوند.میرزا جلوی آنها با دو دست محکم بر سرش کوبید و گفت «بدبخت شدیم.هیچکی یادش نبود که شناسنامه هامون دست اونه»

همه شکه شده بودند و حرفی برای گفتن نداشتند.پسر میرزا کمی فکر کرد و گفت حالا چی کار کنیم؟میرزا سکوت کرد و به چهره ی آصف نگاه کرد.هنوز می لرزید و دیگر نایی برایش باقی نمانده بود.باز زوزه می کشید از شدت سرما از دهانش بخار بیرون می آمد میرزا یاد چند روز پیش افتاد که آصف جریان زندگی اش را برای او تعریف می کرد.از یکی از دهستان های اطراف کابل آمده بود.پدرش را  طالبانی ها کشته بودند و فقط مادری داشت که در ؟آنجا تنها برای پسرش زندگی می کند.یک خواهر هم داشت که ازدواج کرده بود و معلوم نبود که شوهرش چه بلایی بر سر او آورده است هیچکس از او خبری نداشت.آصف هر ماه مقداری پول و یک نامه برای او به کابل می فرستاد و یکی از دوستان قدیمی اش که در محله ی آنان بود و سواد خواندن داشت برای مادرش نامه ی آصف را می خواند.در اکثر نامه ها آنچه را که دور از واقعیت بود می نوشت.اینکه وضع خوبی دارد.در ایران شغل مناسبی دارد و کار می کند.پول خوبی هم در می آورد.بیچاره مادرش نمی دانست که آن پولی که آصف برایش می فرستاد نصف حقوق او نیست بلکه بیشترین حقوقش را برای او می فرستاد.

میرزا از فکر بیرون آمد در حالی که سرش رو به پایین بود و به آصف خیره شد گفت «می برمش بیمارستان.»

غلام گفت«مگه دیوانه شدی میرزا؟اونوقت چه خاکی به سر خودمون بریزیم؟»

میرزا با اضطربا بسیاری گفت«شما هیچ خاکی نمی خواد به سرتون بریزید .من می برمش .شما هم به صاحب کار بگید که میرزا بردش و شما هم سعی کردید که مانع رفتن من بشید اما نتونستید.همین.اونوقت شما کارتون رو از دست نمیدید.(پسر میرزا خواست حرفی بزند آخه...) آخه بی آخه همین که من گفتم.می خواید دستی دستی تلف بشه؟»

میرزا با تمام قدرتی که داشت آصف را مثل کودک شش ماه ای در آغوش گرفت.و از حیاط خارج شد و به ابتدای کوچه رفت تا ماشین دربستی ای بگیرد.خونی که از پس سر آصف می ریخت رد پای میرزا را دنبال می کرد.آقای مهندس از پنجره ی طبقه ی سوم به آن صحنه نگاه می کرد.مطمئنا در این فکر بود که باید دیه ی آصف را به عنوان صاحب کار بپردازد.در حالی که هیچ کاری از پس او بر نمی آمد. 





 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 5 بازدید
    بازدید دیروز: 30
    کل بازدیدها: 237934 بازدید
  • درباره من

  • کمی نوازشم کن
    سیاوش
    به قول یک عزیزی منم یک آدم معمولی که تو همین کره ی خاکی و توی همین ایران زمین سرزمین خشکی ها که مدت هاست چراغ علم و شکوهش خاموش گشته بدنیا آمدم.به هر حال به قول شاعر تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم.هنوز خیلی راه مونده که نپیمودم.می خوام در آینده برم سفر.سفری دور که از اینجا کیلومتر ها فاصله داشته باشه.و اونجا بر خودم بیفزایم.اینو که به یکی گفتم گفت آرزو بر جوانان عیب نیست.
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • داستان های من
    می اندیشم پس هستم
    سیاوش قمیشی
    خسرو شکیبایی آلپاچینوی ایران
    تندیس
    همای سعادت
    e-com
    آخرین درد...
    بهارانه
    کلاغ-سایت ادبیات و فلسفه
    این هم از مدیر خان
    روهام
    سیاوشون
    ستاره ی صبح
    سیاورشان
    نوشته بر باد
    وبلاگ آموزشی . خبری پرمحتوا
    انجمن وبلاگ نویسان پارسی بلاگ
    وب سایت سرو
    ترانه ها وجملات عاشقانه
    سایت فرهنگی هنری ادبی سرو
    NooshI [Nooshi va Jojeha]

    شایا
    دلتا
    آرمان
    تندیس تنهایی
    مسافری از هند
    *ابراهیم نبوی*
    *سردبیر خودم*
    زهرا
    *وب نوشت ابطحی*
    بخش فارسی بی بی سی
    زن نوشت
    ترزا
    دست نوشته های یک پشت کنکوری
    گلناز
    بیا بگشای در بگشای دل تنگم
    مسافری از هند
    مسافری از هند
    آبدارچی پارسی بلاگ
    همسفر تنها
    همسفر تنها
    کردستان
    همسفر مهتاب
    *p30download*

    ابرک قله نشین
    خفن سرا
    دلتا
    رهگذر تنهای دهکده
    *سه کشک*
    *ملیحه*
    ذهن سیال
    nazanin studio
    زمزمه های تنهایی
    نقطه ته خط
    الپر
    دنیای کوچک من
    شب مهتابی
    شرتو
    مشتی نور سرد
    آدم و حوا
    کسوف
    ایزد بانو
    اینجا وبلاگ صورتک است.
    چیزی میان دو فریم
    مادر سپید
    مادر سپید
    تابستانه
    بهار
    بیا و برگرد
    سینا
    ستاره صبح
    جمع نوشت
    کامپیوتر
    آموزش و دانلود مصطفی
    میخانه