سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داستان/ (چهارشنبه 83/10/2 ساعت 10:27 عصر)

داستان:اگه فقط یکم خوشگل بود

(ازتون خواهش می کنم اگه این داستان رو خوندید حتما نظر بدید.نقدش کنید.حتی در یک جمله.برام مهمه.چون می تونم با نظر شما نقاط ضعف و قوت کارم رو پیدا کنم.حتما می دونید کسی که داستان رو می نویسه از وضعیت کیفی داستانش از همه بیلمز تره.پس حتما حتی شده در یک جمله هم این داستان رو نقد کنید.مرسی.از محبتتون.)

_مرجان عصری نمی تونم بیام که با هم بریم کافی نت .با رضا باید برم بیرون،شرمنده.
شکوفه این جمله رو با چهره ای خندان همراه با چاشنی شوق گفت.دستش رو برای خداحافظی بالا برد و بای بای کرد.با شتاب خاصی 180 درجه چرخید و به سمت کوچه ی بوستان دو رفت.
حالا مرجان می تونست یکمی هم که شده فکر کنه.از بس که فک این شکوفه هی بالا پایین می آد.بخصوص امروز.از صبح که با هم همون جا قرار گذاشته بودند تا مدرسه و سر کلاس درس تا الان یکریز داره راجع به رضا دوست پسر جدیدش حرف می زنه.شرح تمام ماجراهایی که برای اولین دیدار شکوفه با رضا اتفاق افتاده بود از صبح تا الان ادامه داشت.چیزی حدود شش ساعت.در حالی که دیروز شکوفه و رضا همدیگرو فقط دو ساعت دیده بودند.اینکه چقدر شکوفه خالی بندی کرده و به ماجرا آب و تاب داده رو فقط خدا می دونست.«چهار شونه.یک و نود متر قد.هشتاد و پنج کیلو قد.دماغ قلمی.موهای بلند تا پس شونه.عینک آفتابی هشتاد هزار تومنی.موبایل دوربین دار نوکیا.»این ها تنها بخشی از خصوصیاتی بود که رضا داشت.«صورتش دقیقا شبیه تام کروزه.هیکلشم عینهو آرنولد.اصلا انگار این دو تا رو با هم قاطی کرده باشن»از صبح شکوفه این جمله رو شاید ده بار گفته بود.مرجان یه آقا رضایی با توصیفات شکوفه توی ذهنش آفرید و مدام نگاهش می کرد.هر چقدر هم سعی می کرد که اون کثافت رو از فکرش بیرون کنه موفق نمی شد.یه نوعی تبدیل به یه خدا می شد.قوی،خوشهیکل،پولدار.با پرستیژ ،مظهر قدرت ،زیبایی و شکوه.از طرفی یه جور جلوه ی شیطانی هم به خود می گرفت.اهریمنی به این علت که دوست پسر مرجان نیست.به این علت که صمیمی ترین دوستش رو به یه حال و هوای دیگه ای برده.به این علت که تفاوت بزرگی بین شکوفه و مرجان بوجود آورده و بین این دو تا دوست فاصله انداخته.شکوفه اون روز صورتش رو برای بوس کردن جلو نیاورد.امروز شکوفه رضا رو به رخ مرجان می کشید.یه جوری انگار می خواست که پز بده.نه نه.این غیر قابل باور بود.تا دیروز شکوفه و مرجان تقریبا کمترین اختلافی با هم نداشتند.ممثل هم لباس می پوشیدند.هر دو با هم به مدرسه می رفتند.با هم به خونه بر می گشتند.کارهاشون رو تو خونه با هم تنظیم می کردند.عصر ها همیشه با هم می رفتن کافی نت.اما امروز دیگه از این خبرا نبود.امروز با هم به کافی نت نمی رفتن.از کجا معلوم که فردا رضا با شکوفه یکم دورتر از دم در مدرسه باهم قرار نذارند و با هم به طرف خونه ی شکوفه اینها نرند؟مرجان بعید می دونست که امروز شکوفه حتی یه تلفن هم به اون بزنه.
به خونشون رسید.زنگ زد.مادرش در رو باز کرد.رفت تو.در رو بست.محکم تر از همیشه پاهاش رو می کوبید به سطح پله ها و بالا می رفت.در خونه رو مادرش باز کرده بود.رفت تو.در رو بست.
_سلام
_(با جیغ) صد دفعه بهت گفتم کلید رو با خودت صبح ور دار ببر.
_گفتم سلام.
_سلام ،چه خبر مدرسه؟
_هیچی
راهشو گرفت رفت تو اتاق .در رو محکم پشت خودش بست.کیفش رو پرت کرد روی تخت.برگشت به آینه نگاه کرد.مات و مبهوت داشت خودش رو توی آینه نگاه می کرد.خدا زشت ترین دماغی رو که می تونست خلق کنه روی صورت اون کاشته بود.مثل اینکه خدا یادش رفته بود اون آدمه.لب شتری.صورتش پر از کرک.ابروی پر پشت.تو حدقه ی چشمش هم دو تا تیله ی یخی قرار داشت.فقط دو تا تیله ی یخی.هیچ نوری از اونا نمی بارید.هیچ نوری که بتونه یه پسری رو عاشق چشماش کنه از اون نمی بارید.شاید اگه می رفت آرایشگاه.ابروهاش رو بر می داشت.صورتش رو بند می نداخت .یه ماتیک به لب هاش می زدو با مداد چشمش رو خط می کشید ،شاید اینجوری یکمی خوشگل می شد.اینجوری شاید یه رضایی هم برای اون پیدا می شد.این جوری شاید وقتی با شکوفه تو خیابون راه می رفتند یه پسری هم به اون تیکه می نداخت نه به شکوفه.خدا که به اون قیافه ای نداده.لااقل با آرایش می تونست یکم خوشگل بشه.اما نه،گوش مادرش به این حرف ها بدهکار نبود.دیگه می ترسید ازش خواهش کنه که اجازه بده بره آرایشگاه.نه نمی ذاشت.می گفت تو بچه ای فعلا.بهش می گفت مگه می خوای مثل این دختر خیابونی ها بشی.مگه می خوای آبروی ما رو جلوی در و همسایه ببری؟تو اگه یکمی عرضه داشتی درس می خوندی دیگه آرایش کردن اصلا برات اهمیت نداشت.بعدش هم می گفت که گاوی نمی فهمی.هیچی حالیت نیست.نه دیگه مرجان جرات نداشت به مادرش بگه که اجازه بده بره آرایش گاه.باز هم داشت خودش رو توی آینه نگاه می کرد.چند قطره اشک ناخداگاه از چشماش جاری شد.سعی کرد گریه نکنه ولی مگه می شد.خودش رو انداخت روی تخت و زد زیر گریه.هق هق هق.چند ثانیه بعد صدای گریه اش بلند تر شد.چند ثانیه ی دیگه هم گذشت.دیگه واقعا ضجه می کشید.جیغ هم می زد.موهاش رو هم می کشید.بعد مامانش در رو محکم باز کرد.اصلا نذاشت مرجان حرف بزنه که برای چی گریه می کنه.
_باز هم به نمره هات گند زدی و اون معلم کثافتتون گفته که بیام مدرسه.آره؟ ها؟آخه تا کی بهت بگم که درس بخون .کی می خوای بفهمی؟
دو تا دستهاشو پنجه کرد روی دو طرف کول مرجان و بالا می کشید.ولی مرجان مقاومت می کرد و بلند نشد.این دفعه موهاش رو گرفت دو دور دور دستهاش پیچید و بلند کرد.جیغ زد «پاشو می گم پاشو»مرجان بلند شد و ایستاد.دست هاش رو جلوی چشمامش گرفت و باز گریه کرد.هق هق هق
_چرا مثل بچه ی آدم درس نمی خونی تا گند نزنی به نمره هات.چرا بچه بازی در میاری.
مرجان تحمل بوگند دهن مادرش رو نداشت.جیغ کشید.
_ مامان تو رو خدا ولم کن.دست از سر کچل من بردار
_حالا کارت بجایی رسیده که سر مادرت جیغ می زنی؟دختره ی جنده.کثافت.پدرسگ.
با دو تا دست موهاش رو می گرفت ،می کشید و ول می کرد.دوباره می گرفت می کشید و ول می کرد.چند تا سیلی تو صورتش زذ.هولش داد پرتش کرد روی تخت.
_من تو رو آدمت می کنم.حالا ببین.از پس تو یه الف بچه بر نیام باید برم بمیرم.
چند تا فحش آب دار دیگه داد و از اتاق بیرون رفت و در رو محکم پشت مرجان بست.
نیم ساعتی گذشت.گریه ی مرجان بند اومده بود.لپش ار سیلی های مادرش گرم و سرخ شده بود.می سوخت.جای انگشت های مامانش روی لپ مرجان مشخص بود.چه دست سنگینی داشت.توی دلش به مامانش فحش می داد .هی می خواست که فحش نده ولی همین جوری ناخودآگاه فحش می گفت.می ترسید خدا ازش ناراحت بشه.خدا گفته بود به پدر مادرشون احترام بذارن.آخه چرا؟چرا باید به مادرش احترام بذاره؟اون واسه مرجان چی کار کرده؟غیر از یه غذای کثیف و بد مزه که توش از چند تا موی سر گرفته تا چوب کبریت سوخته و چند تا سنگ و گاهی هم یه تیکه نایلون مادرش دیگه چه کاری واسه اون انجام می داد؟غذا رو هم هر دو روز یه بار درست می کرد.شام اون روز و ناهار و شام فردا رو باید از همون غذای ته مونده ی گند مزه ی مادرش می خورد.مامانش چه لطف دیگه ای در حق مرجان انجام می داد؟جز اینکه یه ریز جیغ و هوار بزنه که درس بخونه و وقتی توالت می ره بوگند راه نندازه.داد و فریاد بزنه که با شکوفه بیرون نره و نشینه پای تلویزیون.نوار های سیاوش قمیشی و داریوش مرجان رو هم جلوی چشم مرجان شکونده بود.آخه خدا برای چی به یه همچین آدمی به یه همچین موجودی گفته که احترام بذاره؟برای چی بهشت زیر یه همچین آدمیه؟برای چی با بچش مثل یه سگ رفتار می کنه؟شاید خدا هم اخلاقش مثل مامانش بود؟ «خفه شو کفر نگو.دهنتو ببند.»مرجان به خودش می گفت.«خدایا شرمنده منو ببخش.»
با همون لباس های مدرسه خوابش گرفت.ساعت چهار و نیم بعد از ظهر از خواب بیدار شد.از اتاق اومد بیرون.مامانش روی مبل نشسته بود و مجله ی خانواده می خوند.
_مامان با شکوفه برم کافی نت؟
_نه اصلا.می ری بهش زنگ می زنی،می گی که از این به بعد فقط هفته ای دو روز می تونی باهاش بری کافی نت.بگو من اجازه نمی دم.بگو مامانم می گه باید درس بخونم و نباید وقتمو سر این چیزا تلف کنم.همین که گفتم.برو بهش زنگ بزن بعدش بشین پای درس و تکلیفت.
ناامیدانه برگشت به اتاق.دوست داشت بره بیرون و شکوفه و رضا رو از دور تعقیب کنه و ببینه که چه کار هایی می کنند.کجا می رن؟کافی نت؟کافی شاپ؟پارک؟برای همین بهانه ی کافی نت رفتن رو برای مادرش آورده بود.روی تخت نشستو یه ساعتش نگاه کرد.چهار و نیم.شکوفه با رضا ساعت یه ربع به پنج دم کتاب فروشی آریان قرار گذاشته بودند.پس حتما تا الان باید از خونه رفته باشه بیرون.خوب معلومه که به مامانش هم گفته که با مرجان می رن کافی نت.یکمی به مغز کوچیکش فشار آورد.به تلفن نگاه کرد.فکر کرد با این کارش شکوفه بهترین دوستش رو برای همیشه از دست می ده.تو کلاس هم ،همه باهاش بد می شن.به چشم یه آدم فروش نگاهش می کنند.«بهتر بذار همه باهام بد بشن.بذار تنها باشم.شکوفه اصلا آدم نیست.» گوشی تلفن رو برداشت و شماره ی خونه ی شکوفه اینها رو گرفت.
_الو سلام خانم مستوفی.
_سلام مرجان جان چطوری عزیزم؟
_مرسی .ببخشید شکوفه خونست؟
_نه مگه قرار نیست الان برین با هم کافی نت؟
_نه .... ا آها یادم امود.(یه پوزخند زد.من چقدر فراموشکار شدم.امروز با رضا قرار گذاشته بودند.
_رضا کیه دیگه؟
_هیچی مگه نمی دونید.دوست پسرش دیگه.ببخشید خانم مستوفی مامانم از آشپزخونه صدام می کنه خداحافظ
دیگه منتظر جواب نشد و گوشی تلفن رو گذاشت.دلش برای شکوفه سوخت.امشب یه بار از مامانش کتک می خوره .یه بار از داداشش یه بار هم زیر کتک باباش له می شه.سه بار.بیچاره شکوفه .ولی نه.بیچاره خودش.بیچاره خودش





 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 38 بازدید
    بازدید دیروز: 30
    کل بازدیدها: 237967 بازدید
  • درباره من

  • کمی نوازشم کن
    سیاوش
    به قول یک عزیزی منم یک آدم معمولی که تو همین کره ی خاکی و توی همین ایران زمین سرزمین خشکی ها که مدت هاست چراغ علم و شکوهش خاموش گشته بدنیا آمدم.به هر حال به قول شاعر تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم.هنوز خیلی راه مونده که نپیمودم.می خوام در آینده برم سفر.سفری دور که از اینجا کیلومتر ها فاصله داشته باشه.و اونجا بر خودم بیفزایم.اینو که به یکی گفتم گفت آرزو بر جوانان عیب نیست.
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • داستان های من
    می اندیشم پس هستم
    سیاوش قمیشی
    خسرو شکیبایی آلپاچینوی ایران
    تندیس
    همای سعادت
    e-com
    آخرین درد...
    بهارانه
    کلاغ-سایت ادبیات و فلسفه
    این هم از مدیر خان
    روهام
    سیاوشون
    ستاره ی صبح
    سیاورشان
    نوشته بر باد
    وبلاگ آموزشی . خبری پرمحتوا
    انجمن وبلاگ نویسان پارسی بلاگ
    وب سایت سرو
    ترانه ها وجملات عاشقانه
    سایت فرهنگی هنری ادبی سرو
    NooshI [Nooshi va Jojeha]

    شایا
    دلتا
    آرمان
    تندیس تنهایی
    مسافری از هند
    *ابراهیم نبوی*
    *سردبیر خودم*
    زهرا
    *وب نوشت ابطحی*
    بخش فارسی بی بی سی
    زن نوشت
    ترزا
    دست نوشته های یک پشت کنکوری
    گلناز
    بیا بگشای در بگشای دل تنگم
    مسافری از هند
    مسافری از هند
    آبدارچی پارسی بلاگ
    همسفر تنها
    همسفر تنها
    کردستان
    همسفر مهتاب
    *p30download*

    ابرک قله نشین
    خفن سرا
    دلتا
    رهگذر تنهای دهکده
    *سه کشک*
    *ملیحه*
    ذهن سیال
    nazanin studio
    زمزمه های تنهایی
    نقطه ته خط
    الپر
    دنیای کوچک من
    شب مهتابی
    شرتو
    مشتی نور سرد
    آدم و حوا
    کسوف
    ایزد بانو
    اینجا وبلاگ صورتک است.
    چیزی میان دو فریم
    مادر سپید
    مادر سپید
    تابستانه
    بهار
    بیا و برگرد
    سینا
    ستاره صبح
    جمع نوشت
    کامپیوتر
    آموزش و دانلود مصطفی
    میخانه