آن شب چشم و زلف و لب و ابرو و گیسویت
به دهستان وجودم تاختدند.
آن شب بی رحمانه،بی رحمانه تر از سپاه چنگیز
دهستان وجودم را به یغما بردند.
کوچک کلبه ی دلم را آتش زدند
و اسیرش کردند به زنجیر عشق.
آن شب آری آن شب خوب یادم هست
چشم خمارت فرمان داد که آرامشم را
به حلقه ی دار بیاویزند.
آن شب
تیغ بران ابرویت
تیر پران مژگانت
قلب صاف و چون آینه ام را
قلب پاک و بی پیرایه ام را
به بی رحمی دریدند و دریدند
پاره پاره و خونین بر زمینش فکندند.
کوچک کلبه ی حقیرم
-دلم را می گویم-
وقتی که سوخت دیگر از او چیزی نماند
بجز دودی که با هجای "آه" بر فرازش ضجه می کشید
بجز ذارت خاکستری رنگی که در فضای اندوه پراکنده شد
این چه ظلمیست که نگاه مستت
بدین رعیت روا می دارد؟
چه ظلمیست؟چه ظلمی؟
|