سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بستنی/ (جمعه 84/1/26 ساعت 10:44 عصر)

ساعت هشت شب بود که بیست و یکمین آدمس خرسی شو فروخت.تو جعبه ی آدامس ها چند تایی بیشتر آدامس نمونده بود.شاید هفت یا هشت تا.از عرض خیابان عبور کرد و به آن طرف آن رسید .پنج دقیقه ای باید راه می رفت تا به سوپرمارکت می رسید.امروز ظهر یه پسر بچه هم قدخودش رو دید که دست توی دست مامانش گذاشته بود و با اون یکی دستش داشت بستنی می خورد.بستنی رو جلوی دهنش می گرفت و با زبون از پایین بستنی یه لیس محکم می کشید تا به بالای بستنی می رسید.بعد چوب بستنی رو می چرخوند و اونطرف بستنی رو یک لیس محکم از پایین بستنی تا نوکش می کشید.با هر بار لیسیدن اون از ضخامت بستنی کمتر می شد.این صحنه فکر اون رو برای امروز به کلی مشغول کرده بود.امروز بیست و یک آدامس فروخت و چیزی حدود سیصد تومن سود کرده بود.حاضر بود تمام سیصد تومن رو هم بده و یک بستنی درست حسابی بخوره.چراغ های سوپرمارکت از دور روشن خاموش می شد.هر چی آب دهنش رو قورت می داد باز دوباره دهنش کلی آب می افتاد.یه گوشه ایستاد .روشو به طرف دیوار و پشت پیاده رو کرد.پول ها رو از جیبش بیرون آورد تا پول آدامس ها رو از سودی که روی اونها کرده جدا کنه.خیلی خیلی مراقب بود که کسی پول ها رو کش نره .چند دقیقه ای گذشت تا مغز کوچیکش تونست این محاسبات رو انجام بده.پولی که امروز براش مونده بود دویست و هشتاد و پنج تومن بود.امروز می خواست بهترین بستنی مغازه رو بخره.حتی شده از پول هزینه ی آدامس ها هم بر می داشت و روی سودش می گذاشت.سود ها رو تو جیب راست و بقیه ی پول رو توی جیب چپ شلوارش گذاشت.و با خوشحالی وصف ناپذیری به طرف سوپرمارکت رفت.در مغازه رو باز کرد و داخل شد.تقریبا شلوغ بود.چند دقیقه گذشت .چند نفری هم بعد از اون داخل مغازه شدند خرید کردند و رفتند.تازه فروشنده متوجه اون شد.
چی می خوای؟
یه بستنی
چه نوع بستنی ای؟
یکم مکث کرد.شاید این طوری می گفت بهتر بود.
گرونترینش رو می خوام.
پول داری؟
آره...دست تو هر دو تا جیبش کرد و همه ی پولش رو در آورد و نشون آقا هه داد.فروشنده برگشت در یخچال رو باز کرد و یک بستنی در آورد و بهش داد.
این که خیلی خیلی بزرگه.
بچه جون مگه نگفتی گرونترینش این هم گرونترینش.هشتصد تومن.
قلبش شروع به تپیدن کرد و به طوری که خیلی واضح صداش رو می شنید.
نه منظورم از این بستنی چوبیاست.
مثل اینکه ما رو سر کار گذاشتی.
بر گشت دوباره در یخچال رو باز کرد و یه بستنی دیگه در آورد.
بیا این هم چوبی .سیصد و پنجاه
یه نفس عمیق کشید.خیالش راحت شد.یکم ترسید که سیصد و پنجاه تومن فقط برای یه بستنی بده خیلی زیاده.برای لحظه ای به کلی ا خریدن بستنی منصرف شد.به چشم های فروشنده نگاه کرد.اگه می گفت اصلا بستنی نمی خوام بدجوری فوشنده عصبانی می شد.دستشو کرد تو جیب راست کرد و دویست و هشتاد و پنج تومن به فروشنده داد.چندین سکه و چهار اسکناس پنجاه تومنی.از اون یکی جیبش مقداری پل در آورد و شصت و پنج تومن شمرد و به فروشنده داد.بستنی رو از دست فروشنده قاپید و به طرف در بیرونی رفت.
تا پاش رو از خارج مغازه گذاشت بستنی رو باز کرد و چوبش رو تو دست گرفت و نگاهش کرد.راه می رفت و بدون این که بستنی رو بخوره نگاهش می کرد.یه لایه شکلات بستنی رو بقل کرده و مقدار زیادی هم بادام روی شکلات ریخته شده بود.اول خواست از بالا بستنی رو گاز بزنه و شکلات و بستنیش رو با هم بخوره.ولی تصمیمش عوض شد.لایه های شکلات رو با دست از روی بستنی ور داشت و خورد.شکلات ها توی دهنش به آرامی آب می شدند و آخرش صدای خورد شدن بادام ها لای دندون هاش خیلی لذت بخش بود.همه ی شکلات ها رو خورد و فقط بستنی مونده بود.بستنی رو بالا تر از سرش گرفت.یه جوری انگار می خواست به همه نشون بده که منم می تونم بستنی بخورم.منم می تونم بستنی بخرم.به چند نفر نگاه کرد.دوباره کل بستنی رو ور انداز کرد.زبونش رو پایین بستنی گذاشت و از زیر اون یک لیس خیلی خیلی محکم کشید تا به نوک بستنی رسید.چوبش رو یکم چرخوند.دوباه زبونش رو روی پایین بستنی گذاشت و یک لیس خیلی خیلی محکم رو بستنی کشید تا به نوک اون رسید.





 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 17 بازدید
    بازدید دیروز: 26
    کل بازدیدها: 237799 بازدید
  • درباره من

  • کمی نوازشم کن
    سیاوش
    به قول یک عزیزی منم یک آدم معمولی که تو همین کره ی خاکی و توی همین ایران زمین سرزمین خشکی ها که مدت هاست چراغ علم و شکوهش خاموش گشته بدنیا آمدم.به هر حال به قول شاعر تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم.هنوز خیلی راه مونده که نپیمودم.می خوام در آینده برم سفر.سفری دور که از اینجا کیلومتر ها فاصله داشته باشه.و اونجا بر خودم بیفزایم.اینو که به یکی گفتم گفت آرزو بر جوانان عیب نیست.
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • داستان های من
    می اندیشم پس هستم
    سیاوش قمیشی
    خسرو شکیبایی آلپاچینوی ایران
    تندیس
    همای سعادت
    e-com
    آخرین درد...
    بهارانه
    کلاغ-سایت ادبیات و فلسفه
    این هم از مدیر خان
    روهام
    سیاوشون
    ستاره ی صبح
    سیاورشان
    نوشته بر باد
    وبلاگ آموزشی . خبری پرمحتوا
    انجمن وبلاگ نویسان پارسی بلاگ
    وب سایت سرو
    ترانه ها وجملات عاشقانه
    سایت فرهنگی هنری ادبی سرو
    NooshI [Nooshi va Jojeha]

    شایا
    دلتا
    آرمان
    تندیس تنهایی
    مسافری از هند
    *ابراهیم نبوی*
    *سردبیر خودم*
    زهرا
    *وب نوشت ابطحی*
    بخش فارسی بی بی سی
    زن نوشت
    ترزا
    دست نوشته های یک پشت کنکوری
    گلناز
    بیا بگشای در بگشای دل تنگم
    مسافری از هند
    مسافری از هند
    آبدارچی پارسی بلاگ
    همسفر تنها
    همسفر تنها
    کردستان
    همسفر مهتاب
    *p30download*

    ابرک قله نشین
    خفن سرا
    دلتا
    رهگذر تنهای دهکده
    *سه کشک*
    *ملیحه*
    ذهن سیال
    nazanin studio
    زمزمه های تنهایی
    نقطه ته خط
    الپر
    دنیای کوچک من
    شب مهتابی
    شرتو
    مشتی نور سرد
    آدم و حوا
    کسوف
    ایزد بانو
    اینجا وبلاگ صورتک است.
    چیزی میان دو فریم
    مادر سپید
    مادر سپید
    تابستانه
    بهار
    بیا و برگرد
    سینا
    ستاره صبح
    جمع نوشت
    کامپیوتر
    آموزش و دانلود مصطفی
    میخانه