سلام.حال همگی خوبه؟امیدوارم که این طور باشه.خدمت دوستانی که زیاد از شعر به طور عام و شعر من به طور خاص خوششون نمیاد عرض شرمندگی می کنم. من وقتی مطلبی یا داستانی رو می نویسم ممکنه که از نوشتنش لذت ببرم ولی وقتی شعر می گم به وجد می آم و برای همین شعر گفتن منو بیشتر ارضا :-) می کنه.امید وارم که خوشتون بیاد.فعلا
به تو گفتم که گهی با نگهی این دل ما را
بنوازش که نوایت فکند شور و طرب ها
به تو گفتم که به من از لب نوشت عسلی ده
که لبت با همه شهدش برد از من غم خارا
به تو گفتم دم خود را به خرامش بنوازش
به دلم تا که دهد تازه روانش چو مسیحا
به تو گفتم رخ نازت برد از من دل و جانم
که شدم از غم عشقت به جهان عاشق و رسوا
به تو گفتم خطر از چشم خمارت،به تو گفتم
خطر از آن رخ زیبا که برد هوش ز دنیا
به تو گفتم که شدم جام شرابت سر دستت
چو که نوشی،به لبانم،ز لبت غنچه کنم وا
به تو گفتم که سیاوش شده دیوانه ز رقصت
که خرامان چو برقصی شوم از رقص تو شیدا
|