دوست دارم خیالم را به کوچه ای تبدیل کنم.آن اندازه باریک که تنها من در آن جای گیرم و دو چنار بلند در دو پهلوی آن .و آن اندازه دراز که چشمانم قد پایانش را نبیند.دوست دارم حاکمش تنها سکوت باشد و دیگر هیچ.و سکوتش آنگونه ژرف که مرا به عمق خود برباید.دوست دارم باران کوچه را هر اندازه که تواند پاک سازد.مدام و یکریز ببارد.آنگونه که معنای بی کران را چون انتهای کوچه به خود بیاویزد.زمینش از خاک.و نور خورشیدش از غربال برگ ها بر من بتابد.آری چه نیک است شاهد آن باشیم که بار دیگر باران و خورشید هر دو با هم عشق را معنا دهند.بارانش وجودم را پاک سازد و نور خورشیدش در قلب تیره ام نفوذ کند و روشنش سازد.
پلک هایم را سخت بر چشمان می فشارم.تا خیال را با توان بیشتر در ذهن بگمارم.دوست دارم نسیم از میان شاخسارنوازشم کند و همانگاه نوربر دیدگانم تازیانه زند.دست در جیب نهم آرام و آرام به بی کران سفر کنم.به سکوت گوش دهم.چشمانم با نور جدال کند اندامم با اشک آسمان.و درین حین روحم را پرواز دهم .آنجا که مرا از آن بالا ببیند.و آنچه دیدست به دیدگان من برساند.آری می خواهم ببینم که او چه می بیند؟و بدانم که من کیستم.همچنان گام می نهم.و می نگرم.به راه .به کوچه..گوش می دهم.به سکوت به باران.هوا را با دست می نوازم.چه زیباست که ما هرگاه در هوا غرقیم و خود نمی دانیم و نمی بینیم.می بویم.طبیعت را، باران و برگ ها را.و می چشم طعم شیرین عشق را .می اندیشم به شکوه بی نهایت.و پیوندش با عشق.و همچنان راه می پیمایم.به دور. به دوردست ها
|