مرگ و در گذشت محمود علیقلی
زندگی چقدر عجیب غریبه.هرازچندگاهی از هر طرف خبر می رسد که آقای ایکس یا خانم ایگرگ فوت کرد .واقعا من خودم یه جوریم می شه.علاوه بر ناراحت شدن و غمگینی برای او یه احساس غریب و یک نوع ترس نیز منو در بر می گیره.یه احساس که می گه تو هم یه روزی خواهی مرد .یه احساسی که می گه این همه آرزوها ،این همه فعالیت زندگی (چه بیهوده چه مفید) این تفریح ها همگی روزی به زیر خاک خواهند رفت.یه خوابی که دیگه هیچ وقت از آن برنخواهیم خواست.چون این تجربه فقط یک بار برای هر انسانی اتفاق می افتد درک کردن آن کمی دور از تخیل و ذهن ما هست.از طرفی بر می گردیم به خانواده و اطرافیان درجه اول فردی که می میرد.چه حس بدی به یک خانواده دست می ده.مثلا همون فرزادی که تا دیروز باهم می گفتیم و می خندیدیم ،همون فرزادی که تا دیروز با هم دعوامون می شد ازش متنفر می شدم و پس از چند دقیقه دوباره با هم دوست می شدیم دیگر وجود ندارد.دیگر نخواهیم دیدش و صدایش را نخواهیم شنید.خیلی دردآور هست و البته غیر قابل باور.ولی به هر حال حقیقتی است که نمی شود آن را نپذیرفت و نادیده گرفت.من شاید خودم از مرگ ترسی نداشته باشم ولی از اینکه با درد یا مریضی بمیرم واقعا می ترسم.از این می ترسم که سرطان یا ایدز بگیرم و بمیرم.از این می ترسم که در اثر یک تصادف هولناک تیکه تیکه بشم و بمیرم.ولی از اینکه با یک گلوله در عرض چند دهم ثانیه با زندگی خداحافظی کنم نمی ترسم.گاهی اوقات هم البته شاید دلم بخوام همچین کاری رو بکنم (خودکشی) ولی متاسفانه کلت یا تفنگ ندارم! البته یه چیزی هم بگم به هر حال از مرگ می ترسم چه کم چه زیاد.به خاطر اینکه حسی رو آدم تجربه می کنه که هیچ وقت و هیچ گاه نظیر اون رو در زندگی تجربه نکرده.
خبر درگذشت آقای محمود علیقلی مجری خوب و «بامزه» ی تلویزیون رو که شنیدم واقعا ناراحت شدم.تو این چند سال حدود ده نفری می شدند افرادی را که می شناختم فوت کردند.ناراحت کننده ترین آنها معلم اجتماعی سال اول دبیرستانمان بود.زنده یاد اسدالله بهیار.در ضمن دوست بیست و پنج ساله ی پدرم هم محسوب می شد.مردی واقعا دوست داشتنی که به جوک گفتن شهرت داشت.بابام بهش می گفت کاک اسد:) آخی الان که یادم افتاد اشک تو چشمام جمع شد.از اون به بعد هر موقع تو مدرسه دری با باد باز می شد می گفتند روح آقای بهیار اومده به کلاس :-) یکی دیگه معلم ریاضی سال سوم راهنمایی آقای غفاری..معلم سال دوم دبستان خانم صوفی.عموی مادرم. و زن دایی پدرم هم فوت کردند که همشون آدم های خوبی بودند.همین طور از فوت آیت الله حکیم،یاسر عرفات ، حسین پناهی هم خیلی ناراحت شدم. محمود علیقلی هم یکی از دوست داشتنی های این کشور بود که مردمش رو تنها گذاشت و رفت.خدایش بیامرزد.آدم خوبی بود.و به همون طریقی هم که من می ترسم مرد.یعنی سه سال بیماری صعب العلاج سرطان .خیلی سخته .از یه طرفی هم خوشحالم که مرد و از این بیماری راحت شد...بیچاره خانواده اش.
راستی یه چیز جالبی بگم .خیلی کم می دونند.قبلا مجری تهران بیست بود .آن موقع که دیگر تصویر او نو در تلویزیون ندیدیم به سرطان مبتلا نشده بود.بلکه ممنوع التصویرش کرده بودند.سر ییه موضوعی که در برنامه ی تهران بیست مطرح شده بود و علیقلی هم گفته بود که این موضوع هم آخوند خور شده.از اون به بعد ممنوع التصویر شد.اگر چه برای چند باری در سالهای بعد هم بعضی مواقع اونو می دیدیم.راستی چقدر سرودی که خونده قشنگ و حماسی.زنهده باد میهن فکر کنم.روحش شاد.(اگه ایراد نگارشی یا املایی در متنی که نوشتم مشاهده می کنید خواهش می کنم منو ببخشید.به دلیل کمبود وقت ویرایشش نکردم. راستی چرا بعضی از وبلاگ ویس ها بجای اینکه به نوشتم وبلاگ مباردت کنند فقط به پیام نویسی مشغول می شند؟یه متن یا یه شعر از یه جایی می گذارند تو وبلاگ و بعد به 100 تا وبلاگ های پارسی بلاگ و شصت هزار وبلاگ پرشن بلاگ پیام می ذارند؟البته کسی که اینجا رو می خونه یعنی «شما»اینطوری نیستید.چون که فقط برای پیغام گذاشتن نیومده اید.بلکه اومده اید در وبلاگ ها مطالعه هم بکنید.برای همین کسی رو می گم که اینها رو نمی خونه.مسلما اون افراد جزء اون گروه قرار می گیرند.
دو تا غزل جدید تو وبلاگ در شهر شعر گذاشتم.امیدوارم بخونید وخوشتون بیاد.چند بیت از یکیشو اینجا می نویسم:
باران که می بارد گیسوانت پریشان می شود
قلب من با آن پریشانی چه سوزان می شود
تیغ ابروی تو می درد این قلب مرا
زخم قلبم بی چشمان تو ،بی درمان می شود
کمان ابرو چو در هم می کشی
قلب من تیر رس تیر مگان می شود
....
|