داستان...
حدود پنجاه سال سن داشت.یه کارمند ساده ی بانک بود.بیست سالی می شد که شعر می گفت.البته نه به صورت حرفه ای .کمتر شعرهاشو به کسی می داد که بخونند.دو سال پیش بعد از مدت ها یکی از دوست های قدیمیش رو دیده بود که یه انتشاراتی کوچیک داشت.این دوستش شعرهاشو می خونه و به اونها علاقه مند می شه.با این که انتشاراتشون در حال ورشکستگی بود تصمیم می گیره که شعر هاشو چاپ کنه.
کتاب با عنوان شاعر هیز از زیر چاپ بیرون میاد.می ره تو کتاب فروشی ها و به طرز عجیبی خوب فروش می کنه. چند ماه بعد تجدید چاپ می شه.باز هم... تا این که کتاب شاعر هیز امسال به عنوان پر فروش ترین کتاب شعر فارسی شناخته می شه.
مطابق هر سال اکثر ناشر ها ،خیلی از نویسنده ها ،صاحب نظران ،استادان دانشگاه و منتقدین در تالاری گرد هم اومدند تا به برگزیده ترین و پرفروش ترین کتاب های شعر و داستان فارسی جوایزی داده بشه.جمعیت به دویست نفر می رسید.خانم ها یک طرف و آقایان یک طرف.کتاب سایه ی سرخ به عنوان پرفروش ترین کتاب سال شناخته شده بود.نویسنده ی کتاب خانم فرهادی در حالی که رمان درازش هم دستش بود به بالای صحنه رفت.اضطراب زیادی داشت .سعی می کرد که اون رو پنهان کنه.اگر چه ناموفق بود.جلوی میزی که روی اون دوتا میکروفون قرار داشت ایستاد ،کتاب رمانش و متنی رو که برای سخن رانی به همراه آورده بود روی میز کنار میکروفون ها گذاشت. نگاهی به جمعیت گسترده ای که روبرویش بودند انداخت.سرش رو به طرف پایین برد و از روی متن با صدای رسا همراه با کمی لرزش شروع به خواندن کرد.«به نام خداوند بخشنده ی مهربان.با سلام خدمت همه ی حضار گرامی اساتید محترم و مسئولان گران قدر ....»
حدود نیم ساعت سخنرانی خانم فرهادی طول کشید.از سبک رمانش ،هدفی که در پی نوشتن این رمان در پیش گرفته بود حرف زد.اینکه اعتیاد و ایدز از خطرناک ترین تهدید هایی هست که جامعه ی ما رو تهدید می کنه و نویسنده متعهد و مسئوله که در قبال این ضدارزش های اجتماعی مطلب بنویسه و اون ها رو مورد کنکاش قرار بده.نگاه و نظر منتقدانش رو هم بیان کرد و در مورد هر یک از اون ها توضیحاتی به جا و شایسته داد.و چندین و چند تا حرف های قشنگ قشنگ دیگه .آخرش طبق معمول از فلان وزیر و بهمان دبیر و آقای فلانی و خانم چی چی تشکر کرد و مثل یه بچه ی خوب مودب رمان و متنش رو از روی میز برداشت و به طرف صندلی که در ردیف اول قرار داشت رفت و اونجا نشست.(یادم رفت بگم که قبل از خروج از سن چند نفر از مسئولان آمدند و لوح تقدیری از طرف وزارت ارشاد به خانم فرهادی دادند.)یه نفس عمیق کشید و خدا رو شکر کرد که هیچ کجا از سخنرانی اش ایرادی نداشت و به قول معروف سوتی نداد.آرامشی سراسر وجودش رو در بر گرفته بود و با غروری خاص به لوح تقدیری که از سوی وزارت ارشاد گرفته بود نگاه می کرد.ولی در اون جمع ذهن دبیر برگذار کننده ی مراسم خیلی خیلی مشوش بود. و همچنین مجری مراسم و چند نفر دیگه.به هر حال مجری برنامه به جایگاه سخنرانی اومد و از آقای محمدی دعوت کرد که به صحنه بیاد و در مورد کتاب شاعر هیز سخنرانی کنه.عنوان کتاب رو با مکث تلفظ کرد و پچ پچی بین افراد حاضر در سالن رد و بدل شد.آقای محمدی از صندلی اش بلند شد و به طرف صحنه حرکت کرد.قیافش خیلی بیشتر از پنجاه سال نشون می داد.شاید شصت سال یل حتی بیشتر.موهاش کاملا سفید ،صورت چروکیده عینک ته استکانی به چشمش و کمرش قوز عجیبی داشت.آرام آرام قدم می زد.به طوری که خیلی ها از ایم همه فس و فس کلافه شده بودند.یک دقیقه ای طول کشید تا به مکان مورد نظر برسه.پشت میکروفون ها قرار گرفت.از زیر عینک به جمعیت داخل سالن نگاه کرد.بعد سرشو به طرف پایین گرفت و دست در جیبش کرد و یه پاکت سیگار بیرون آورد.با صدایی لرزان که مشخص بود این آقای محمدی تریاکی و معتاد هستند اعلام کرد که دچار استرس عجیبی شده و نیاز داره که یه سیگار بکشه.سرو صدایی از سالن بلند شد.طمئنینه ی آقای محمدی در روشن کردن سیگار و پک زدن به اون عرق زیادی رو از صورت چندین نفر از مسئولان بر گزار کننده ی سالن در آورد.مجری مراسم کنار آقای محمدی اومد و با دست پاچگی از آقای محمدی خواست که سیگار رو بهش بده و سخنرانی رو شروع کنه.آقای محمدی در حالی که در یک دستش سیگار قرار داشت با دست دیگش پهلوی آقای مجری رو گرفت وبه آرامی هولش داد و گفت«مسئله ای نیست آقای سهروردی .همین الان شروع می کنم.» آقای سهروردی هم دست از پا درازتر به طرف در خروجی که روی سن قرار داشت رفت.آقای محمدی برگشت و دوباره به جمعیت سالن نگاه کرد.
«من ابوالحسن محمدی شاعر کتاب شاعر هیز هستم.مجموعه ی شعرهای این کتاب رو از ده سال پیش شب های جمعه و بیکاری هام می شستم و اون رو توی کاغذ می نوشتم.سواد دانشگاهی ندارم .دیپلم هستم و توی بانک کار می کنم .برای همین همیشه به پسرم می گم که درساشو بخون یه دانشگاه دوغوزآبادی لااقل قبول شه تا مثل ما یه کارمند دست و پا شکسته ی بدبخت بی پول نشه که ماهی هفتاد هزار تومان پول بگیره و ندونه که این هفتاد هزار تومن رو چه جوری تا آخر برج برسونه و خرجش کنه.سه تا دختر دارم با یه پسر.البته دخترهام رو زیاد این نصیحت نمی کنم چون اونا می رن خونه ی شوهر و مخارجشون رو شوهرشون تامین می کنه.برای همین هم سعی می کنم برای اینکه آینده ی دخترهام مثل زن بدبخت فلک زده ی من نشه به یه شوهر خوب و تحصیل کرده و پولدار بدم.البته دختر های منم خوشکل هستند و صد البته لایق یه آدم های تحصیل کرده. همین»
به محض قطع شدن حرف های آقای محمدی بمب صدا در داخل سالون منفجر شد.هر کی با بقل دستی خودش حرف می زد.همه به معنای واقعی کلمه کف کرده بودند.مجری آقای سهروردی بدو بدو به کنار ابوالحسن محمدی اومد ،با یه دستمال کاغذی عرق صورتش رو پاک کرد و از جمعییت خواست که ساکت باشند.چند بار درخواستش رو تکرارکرد تا اینکه سکوت سالن یکم برقرار شد.
بمونید تو خماری تا بقیشو بعدا براتون بنویسم LOL
|