ادامه ی داستان شاعر هیز.همین الان نوشتمش. امیدوارم خوشتون بیاد.در ضمن اگه آی کیوتون خدایی نکرده خیلی پایین باشه باید بگم بهتون که اول پست قبلی رو بخونید.البته با شما نیستم ها :-)
جناب آقای محمدی لطف کردید و توضیحاتی دادید اگه لطف کنید یکم هم در مورد کتاب شعرتون توضیح بدید.
_توضیح نداره دیگه.مردم باید توضیح بدن.همینیه که نوشتم.بخونیدش بفهمید.کلیت کتاب هم اینه که شاعر هیز می ره تو پارک ها می شینه و به صورت یه خانم که روی یه سکو به فاصله ی دو یا سه متریش نشسته چشم میدونه و در بارش شعر می یگه.اشعار عاشقانه.همین.اگه مردم سوالی دارن بپرسن من جواب می دم.
_خوب مثل اینکه جناب آقای محمدی حرف خاصی در مورد آثارشون ندارند که برای حضار گرامی مطرح کنند.
_حرف خاص نداره دیگه آقای محترم.اثر خودش باید خودشو نشون بده.همون طوری که نشون هم می ده.من حرف هام رو تو شعرام زدم.دیگه جایی برای توضیحش نمی بینم.گفتم.اگه همین جا هر کی سوالی چیزی داره بپرسه من جوابشو می دم.همه ی کسایی که اینجا نشستید .خوب یه سوالی بکنید دیگه.اگه هم سوالی ندارید من برم بشینم.اگه سوال دارید دستهاتونو ببرید بالا و بعدش هم بپرسید.
میان جمعیت یک نفر جرئت کرد و دستهاشو برد بالا.
_شما بگو جانم
_خسته نباشید آقای محمدی.ضمن تشکر از کتاب شعرتون ...
_نمیشنوم بلندتر
_عرض می کنم خسته نباشید.ضمن تشکر از اشعار خیلی زیبای شما
_خانم تاروف ماروف رو تا آخر عمرتون بذارید کنار. حرفتونو، لپ کلوم رو بگید .
_می خواستم خدمتتون این سوال رو بپرسم که چی شد اسم شاعر هیز رو روی کتابتون گذاشتید؟
_خوب می خواستید چی بذارم؟یه شاعر چشم چرون که با کلمه و کاغذ به یاد یه دخترخانم معاشقه می کنه چه اسمی رو می تونه بجای شاعر هیز برای خودش انتخاب کنه؟شاعر چلاق؟شاعر مشنگ؟ یه حرفی می زنید ها.حتما می خواستید اسم کتاب رو بذارم ریشه کنی اعتیاد در جامعه ی امروزی؟
دو-سه نفر دیگه هم دستشونو بلند می کنن.آقای محمدی سرش رو به طرف یکی از اونها می بره و ازش می خواد که سوالش رو بپرسه.
_سلام خسته نباشید
_مرسی
_ببخشید آقای محمدی فکر می کنید شعر شما چرا این قدر محبوبیت گسترده پیدا کرده؟
_برای اینکه ساده است.برای اینکه حرف های بچه مثبتی و مودبونه نزده.برای اینکه حرف دل هر آدمی رو زده.برای اینکه همه ی ما از این موضوع خوشمون میاد .چه پسر بچه ی خوبی باشیم و از دهنمون در نیاد که از یه دختر خوشگل خوشمون میاد و چه مثل من ناخلف باشیم و بیایم واسه چشم و ابروشون شعر بگیم.هممون خوشمون میاد.اولیاش هم این کتاب رو می گیرند و قایمکی می خونن.مطمئن باشید اینو.در ضمن خود خانماشم خیلی با این شعرا حال می کنن.برید تو کتاب فروشیا ببینید .تازه دختر خانوما بیشتر این کتاب ها رو می خرن. خوب تو بگو آقا جان.سوالت چیه؟
_آقای محمدی حالا چرا در مورد زن شعر می نویسید؟
_باز که حرف بی خود می زنی عزیز من.پس بیام راجع به مرد و ابروی پت و پهن مرد شعر بنویسم؟ یا سیبیل های تو هم فرو رفته ی یه آقای زمخت دو و نیم متر قد دار؟یا خنده های یه بچه شش ماهه؟یا اصلا به نظر تو بیام راجع به یه آفتابه و یه چیز قهوه ای رنگی که توی سوراخ توالت خونه ی مردم هست شعر بنویسم؟اینم سواله که می پرسی؟
سالن از خنده منفجر شد.البته دو ردیف جلو که اکثرا اشخاص مودب و آدم های «خوبی» بودند با هر جمله ی آقای محمدی یه قطره عرق از پیشوونیشون پایین می ریخت و دعا می کردند که هر چه زودتر آقای محمدی گورشو گم کنه از سن بیاد پایین ولی هیچ کاری جز گوش دادن به خوزه بلات های این شاعر «هیز» نداشتند.دو سه نفر هم توی ذهنشون برنامه می ریختند که آثار دیگه ای از ایشون رو چاپ نکنن هر چند که اثر دیگه ای آقای محمدی نداشت .یک نفر هم توی مغزش این فکر می گذشت که فردا توی اداره پرسوجو کنه ببینه کدوم آدم بی دین و لامذهبی مجوز انتشار اشعار ابوالحسن محمدی رو داده.
_شما بگو.
_آقای محمدی همسرتون در مورد چاپ این کتاب چی گفته؟
_به شما مربوط نیستش آقا. (یکمی مکث کرد) خوب کس دیگه ای سوال نداره؟ ..هیچکی؟خوب پس از همتون تشکر می کنم.
آقای سهروردی از فرصت استفاده می کنه ، به زور یه لبخند روی لب هاش قرار می ده و از آقای محمدی تشکر می کنه.چند تا از مسئولان به روی سن میان و آقای محمدی از یکی از اون ها لوح رو می گیره با همشون دست می ده و با آرامشی خاص در حالی که به زمین نگاه می کنه و بدون اینکه به هیچ چیزی فکر کنه از پله ها پایین می آد و به طرف صندلیش می ره. همه ی افراد سالن با حیرت ،شگفتی و اکثرا با نوعی حس دوستی نگاهش می کردند. اکثر افراد از حرف های رک آقای محمدی خوششون اومده بود اگر چه بعضی ها هم دیگه حتی نمی خواستند قیافش رو هم ببینند.خوب دیگه یه همچین آدمی یا دوست پیدا می کنه یا دشمن .کسی نمی تونه از شخصیت چنین افرادی بی تفاوت عبور کنه و هیچ احساس دوستی یا نفرتی نسبت به اون نداشته باشه.همون بچه مثبت هایی که یواشکی کتاباشو می گرفتند و می خوندند و همین طور همون بچه سوسول هایی که کتاب ها و اشعار خیلی ساده اش رو می گرفتند و توی پارک بلند بلند برای دوستاشون می خوندند قه قه می خندیدند همه و همه از آقای محمدی خوششون می اومد.حتی استاد های دانشگاه منتقدین و ... اون ها هم مسلما جزء مردم هستند.به هر حال آقای سهروردی دستی به ریش هاش می کشه،یه نفس عمیق از ته ته قلبش به بیرون پرت می کنه و با لبخندی که کمتر روی تصنعی به خودش گرفته بود ادامه می ده:
_آقای موسی ابراهیمی نویسنده ی کتاب « بنی آدم » برنده ی جایزه ی بهترین و تاثیرگذار ترین رمان اجتماعی.
بهترین و تاثیر گذارترین بودنش رو کی انتخاب کرده بود فقط خدا می دونست.شاید داوران.ولی داوران مسابقه رو چه کسی انتخاب کرده بود؟
|