سلام.خوبید همگی؟همگی حالتون خوبه؟چه خبرا؟چی کارا می کنید؟دل من که خیلی تنگ شده.برای همه.دیگه گفتم امشب یه سری بزنم به وبلاگ و آپ تو دیت کنم.آخه یه سری مناسبت هایی هست .حالا این مناسبت ها چیه؟عرض می کنم خدمتتون.چندین و چند سال پیش در سال منوره ی 1365 در تاریخ بیست و دوم دی ماه ساعت ده و بیست دقیقه ی صبح یه آقا پسر گلی به دنیا اومد.این آقا پسر گل رو البته در آن موقع فقط می شد از قسمت زیرینش تشخیص داد.خلاصه. کسی که اونو بدنیا آورده بود یه دکتر هندی به نام خانم جایا بود .چندین سال بعد این آقا پسر خانم جایا رو دیده بود و الان فکر کنم که رفته به سرزمین خودش.خلاصه خانم جایا ایشون رو به دنیا میاره و با این کارش به کل بشریت خدمتی ارزنده ارائه می ده.یکمی صورت آقا پسر داستان ما سیاه بوده و یکی از همکارهای مادر گل سر داستانمون توی بیمارستان بقلش می کنه به این نیت که پسر به دنیا بیاره.و حدود دو سال بعد ایشون هم به برکت این آقا پسر نونهال پسری به دنیا میارن.یکی دیگه که تو بیمارستان بقلش می کنه می گه که چه قدر این پسر صورتش سیاهه .خانم جایا که خودش سیاهه می گه که مگه سیاه بودن چیه.بچه به این خوشکلی.البته راست می گفت.خلاصه این که گل پسر رو می برنش خونه .برادرش که از شادی تو پوست خودش نمی گنجیده.همین طور مامان جونش و بابا جونش البته.خلاصه اینکه به مدت یک هفته در شهر به خاطر قدم نهادن این فرزند جشن و پای کوبی می شه.انواع آجیل شیرینی میوه تنقلات غذا و خیلی چیزهای دیگه به میهمانان پذیرایی می شه.پس از یک هفته جشن و پایکوبی دقیقا هفت روز پس از تولد این شاه پسر آقای صدام حسین خان روی با اون بمب باران هاشون تمام شادی ها رو از بین می بره و کل شهر زیر حملات هوایی شدیدی قرار می گیره.مردم فرار می کنند.خیلی ها کشته می شن .آقا پسر عزیزمون هم نزدیک بوده جا بمونه که داداشش قلن دوشش می کنه و می برتش بیرون.جالب اینجاست که از حملات و صدای انفجار بمب نمی ترسیده و فقط نگاه می کرده و اصلا گریه نمی کرده.خلاصه این که خیلی این بمب باران ها سخت گذشت .به ره حال این شاه پسر همین طور خانواده ی محترمش از این وقایع جان سالم به در بردند و الان هم سالگرد تولدشه.هر چی من از این آقا پسر و خوبی ها و محاسنش بگم کم گفتم.خیلی بچه ی ناز و با مزده و شوخیه.کلا یه پارچه نمک.یه حبه انگور.قند عسل..ماه.جیگر.مامانی.تولدش مبارک.تولدش مبارک.امیدوارم که صد سال زنده باشه.خیلی دوسش دارم.امید وارم که تو همه ی مراحل زندگیش موفق باشه.امید وارم که تو کنکور بهترین رشته قبول بشه.بیاید همگی براش دعا کنیم.چون بچه ی خوبیه.
حالا این کیه؟می گم خدمتتون.اگه شما بالای صد باشه که همین الان فهمدیدی.اگه بین 80 تا 100 باشه باید بگم که اسم شریفش سیاوش و اگه متاسفانه پایین تر از 80 وبه احتمال زیاد منفی باشه باید بگم ایشون بابا خودمم دیگه آی کیو.
تولد تولد تولدم مبارک
مبارک مبارک تولدم مبارک
ایشالا زنده باشم
همیشه پاینده باشم
مثل گل سرزنده باشم
خیلی هم پرخده باشم
چشم حسود هم کور
|
سلام.امید وارم همگی خسته نباشید. امیدوارم که همتون خوشحال باشید.عرض کنم خدمتتون که این یک ماهی رو که شروع کردم دوباره واسه کنکور بخونم کلی فکر کردم آخر سر نتیجه گرفتم کامپیوتر رو جمع کنم خیلی بیشتر به نفعمه.همین طور فقط برای شش ماه دیگه نه داستان می نویسم نه شعر می گم نه وبلاگ می نویسم نه چت می کنم نه تو اورکات ولگردی می کنم نه تو وبلاگ ها و سایت ها و نه مشغول سایت درست کردن.اینجوری از وقتم بیشتر می تونم نتیجه بگیرم.من فعلا 18 سالمه.اوه.من بخوام صد و ده سال عمر کنم (بگید ماشالا بزنید به تخته ) به اندازه ی نود و دو سال دیگه وقت برای این همه کار دارم.برای همین چیزی ازم کم نمی شه ولی اگه این شش ماه رو نخونم نتیجه ی سال پیش دوباره تکرار می شه.رتبه ی سیزده هزار توی دانشگاه سراسری رشته ی کاردانی عمران نقشه برداری شبانه ی زنجان. برای همین امیدوارم شش ماه دیگه شما رو ببینم و امیدوارم که بعد از تیر 84 دوستان خوب وبلاگیم باز همچنان مشغول نوشتن وبلاگ باشند.امیدوارم که همگی موفق باشید.من خیلی دوستای زیادی اینجا دارم که از همشون فعلا خداحافظی می کنم.از امیر عزیز نویسنده ی وبلاگ تندیس تنهایی(چه اسم قشنگی) از ملیحه ی دوست داشتنی نویسنده ی وبلاگ آشنا غریبه برن تو وبلاگش ;) ، از دوستای گل و عزیزم که وبلاگ های زیر رو دارند: دلتا ، ابرک قله نشین ، خفن سرا ،همای سعادت ، ای کام ،بهارانه،شایا ،دلتا ، آرمان ،همسفر تنها،همسفر مهتاب،رهگذر تنها دهکده ،زمزمه های تنهایی آبدارچی پارسی بلاگ،مسافری از هند و خیلی های دیگه که همشون مهربون و به معنای واقعی دوست هستند.از مدیر پارسی بلاگ هم ممنونم.البته الان خیلی وقته که ازش خبری نیست.قبلا ها اون اوایل تو هر کامنت دو تا پیغام می ذاشت ولی الان دیگه به کلی همه رو فراموش کرده.به هر حال خیلی زحمت کشیده واسه پارسی بلاگ و سیستم باحالی راه انداخته.به هر حال بعد از گذشت این شش ماه شاید یه پولی هم از جیب تارعنکبوت بسته ی ما بیرون بیاد دات کام کنم خودم رو و همچینین یه وبلاگ درست حسابی و شخصی و مستقل درست کنم.فعلا اگه امدید اینجا واسه شش ماهتون تو اینجا مطلب هست که بخونید.برید از صفحه ی 1 آرشیو شروع کنید به خوندن.وقتی که همرو بخونید منم آپ می کنم.فقط به تاریخ هاش نگاه نکنید دیگه مشکل حله.
به وبسایتی که تازه ساختم هم سر بزنید:
خوب موفق باشید.برای من هم دعا کنید.زیاد هم تو این اینترنت مشغول نباشید.چیزی زیاد پرفایده ای نیستش.آپ دیت منو روزی که از کنکور برگشتم بخونید.البته امکان داره چند تا آپ دیت کوچولو تو این مدت از کافی نت یا جایی دیگه بکنم.به هر حال.همگی شما رو به خدا می سپارم به امید موفق و شادی شما.
این هم عکس چهارم دبستانه منه
فعلا بای
|
سلام.امیدوارم همگی خسته نباشید.امیدوارم که همیشه شاد و خوشحال باشید.متاسفانه کمتر می تونم بنویسم و از این جهت یه معذرت خواهی درست حسابی به همتون بدهکارم.
سه تا آمار از جاهای مختلف به دستم رسید که نشون دهنده ی یکه تاز بودن ما ایرانی ها در همه ی عرصه ای فرهنگی اجتماعی علمی هست.حالا این سه تا آمار چی هستن؟یکی اینکه ایرانی ها بعد از برزیلی ها بیشترین اعضا رو در بین اورکات داره.یکی اینکه آمار طلاق در ایران دومین آمار زیاد طلاق هست.و یکی دیگه اینکه ایران دومین کشوری هست که بیشترین تلفات رو در زلزله می ده.سه تا مدال نقره.البته اون مدال طلامون در مورد تعداد کشته شدگان در تصادفات رانندگی جای خودش محفوظه.وواقعا باید برای این آمارها به خود ببالیم.مدال نقره توی اورکات نشون از دغدغه و مشغله ی بسیار فراوان جوانان ما در عرصه ی اینترنت داره.جای تحسینه.زیاد بودن آمار طلاق هم علت های فراوانی داره.مثلا نبودن فقر در جامعه ی ما.یکی قناعت صبر و تمام عوامل معنوی که در جوامع شرقی و به خصوص ایران بر خلاف غرب به وضوح قابل رویته.در مورد زلزله یه نکته رو یادآوری می کنم.ایران دومین کشور زلزله خیز نیست.بلکه دومین کشوری هست که بر اثر حادثه ی زلزله بیشترین آمار کشته شدگان رو داره.این هم مسلما به استحکام بسیار قوی ساختمون های مربوط می شه .همین طور تحقیقات گسترده ای که تنها در یک ماه پس از هر زلزله در ایران به اجرا در می آد و بعدش کلا فراموش می شه.تصادفات رانندگی هم بماند .به قول ابراهیم رها توی روزانه ی چلچراغ :دلاوران قهرمانان ماییم ما
خوب من دیگه نمی تونم زیاد بنویسم باید برم.شرمنده.از همه ممنونم که برام پیغام می ذارند.اگه من نتونستم این کار رو بکنم ازتون معذرت می خوام چون گفتم خیلی کم وقت دارم.
راستی به سایتم هم سر بزنید: http://sayeh.cjb.net
|
داستان:اگه فقط یکم خوشگل بود
(ازتون خواهش می کنم اگه این داستان رو خوندید حتما نظر بدید.نقدش کنید.حتی در یک جمله.برام مهمه.چون می تونم با نظر شما نقاط ضعف و قوت کارم رو پیدا کنم.حتما می دونید کسی که داستان رو می نویسه از وضعیت کیفی داستانش از همه بیلمز تره.پس حتما حتی شده در یک جمله هم این داستان رو نقد کنید.مرسی.از محبتتون.)
_مرجان عصری نمی تونم بیام که با هم بریم کافی نت .با رضا باید برم بیرون،شرمنده.
شکوفه این جمله رو با چهره ای خندان همراه با چاشنی شوق گفت.دستش رو برای خداحافظی بالا برد و بای بای کرد.با شتاب خاصی 180 درجه چرخید و به سمت کوچه ی بوستان دو رفت.
حالا مرجان می تونست یکمی هم که شده فکر کنه.از بس که فک این شکوفه هی بالا پایین می آد.بخصوص امروز.از صبح که با هم همون جا قرار گذاشته بودند تا مدرسه و سر کلاس درس تا الان یکریز داره راجع به رضا دوست پسر جدیدش حرف می زنه.شرح تمام ماجراهایی که برای اولین دیدار شکوفه با رضا اتفاق افتاده بود از صبح تا الان ادامه داشت.چیزی حدود شش ساعت.در حالی که دیروز شکوفه و رضا همدیگرو فقط دو ساعت دیده بودند.اینکه چقدر شکوفه خالی بندی کرده و به ماجرا آب و تاب داده رو فقط خدا می دونست.«چهار شونه.یک و نود متر قد.هشتاد و پنج کیلو قد.دماغ قلمی.موهای بلند تا پس شونه.عینک آفتابی هشتاد هزار تومنی.موبایل دوربین دار نوکیا.»این ها تنها بخشی از خصوصیاتی بود که رضا داشت.«صورتش دقیقا شبیه تام کروزه.هیکلشم عینهو آرنولد.اصلا انگار این دو تا رو با هم قاطی کرده باشن»از صبح شکوفه این جمله رو شاید ده بار گفته بود.مرجان یه آقا رضایی با توصیفات شکوفه توی ذهنش آفرید و مدام نگاهش می کرد.هر چقدر هم سعی می کرد که اون کثافت رو از فکرش بیرون کنه موفق نمی شد.یه نوعی تبدیل به یه خدا می شد.قوی،خوشهیکل،پولدار.با پرستیژ ،مظهر قدرت ،زیبایی و شکوه.از طرفی یه جور جلوه ی شیطانی هم به خود می گرفت.اهریمنی به این علت که دوست پسر مرجان نیست.به این علت که صمیمی ترین دوستش رو به یه حال و هوای دیگه ای برده.به این علت که تفاوت بزرگی بین شکوفه و مرجان بوجود آورده و بین این دو تا دوست فاصله انداخته.شکوفه اون روز صورتش رو برای بوس کردن جلو نیاورد.امروز شکوفه رضا رو به رخ مرجان می کشید.یه جوری انگار می خواست که پز بده.نه نه.این غیر قابل باور بود.تا دیروز شکوفه و مرجان تقریبا کمترین اختلافی با هم نداشتند.ممثل هم لباس می پوشیدند.هر دو با هم به مدرسه می رفتند.با هم به خونه بر می گشتند.کارهاشون رو تو خونه با هم تنظیم می کردند.عصر ها همیشه با هم می رفتن کافی نت.اما امروز دیگه از این خبرا نبود.امروز با هم به کافی نت نمی رفتن.از کجا معلوم که فردا رضا با شکوفه یکم دورتر از دم در مدرسه باهم قرار نذارند و با هم به طرف خونه ی شکوفه اینها نرند؟مرجان بعید می دونست که امروز شکوفه حتی یه تلفن هم به اون بزنه.
به خونشون رسید.زنگ زد.مادرش در رو باز کرد.رفت تو.در رو بست.محکم تر از همیشه پاهاش رو می کوبید به سطح پله ها و بالا می رفت.در خونه رو مادرش باز کرده بود.رفت تو.در رو بست.
_سلام
_(با جیغ) صد دفعه بهت گفتم کلید رو با خودت صبح ور دار ببر.
_گفتم سلام.
_سلام ،چه خبر مدرسه؟
_هیچی
راهشو گرفت رفت تو اتاق .در رو محکم پشت خودش بست.کیفش رو پرت کرد روی تخت.برگشت به آینه نگاه کرد.مات و مبهوت داشت خودش رو توی آینه نگاه می کرد.خدا زشت ترین دماغی رو که می تونست خلق کنه روی صورت اون کاشته بود.مثل اینکه خدا یادش رفته بود اون آدمه.لب شتری.صورتش پر از کرک.ابروی پر پشت.تو حدقه ی چشمش هم دو تا تیله ی یخی قرار داشت.فقط دو تا تیله ی یخی.هیچ نوری از اونا نمی بارید.هیچ نوری که بتونه یه پسری رو عاشق چشماش کنه از اون نمی بارید.شاید اگه می رفت آرایشگاه.ابروهاش رو بر می داشت.صورتش رو بند می نداخت .یه ماتیک به لب هاش می زدو با مداد چشمش رو خط می کشید ،شاید اینجوری یکمی خوشگل می شد.اینجوری شاید یه رضایی هم برای اون پیدا می شد.این جوری شاید وقتی با شکوفه تو خیابون راه می رفتند یه پسری هم به اون تیکه می نداخت نه به شکوفه.خدا که به اون قیافه ای نداده.لااقل با آرایش می تونست یکم خوشگل بشه.اما نه،گوش مادرش به این حرف ها بدهکار نبود.دیگه می ترسید ازش خواهش کنه که اجازه بده بره آرایشگاه.نه نمی ذاشت.می گفت تو بچه ای فعلا.بهش می گفت مگه می خوای مثل این دختر خیابونی ها بشی.مگه می خوای آبروی ما رو جلوی در و همسایه ببری؟تو اگه یکمی عرضه داشتی درس می خوندی دیگه آرایش کردن اصلا برات اهمیت نداشت.بعدش هم می گفت که گاوی نمی فهمی.هیچی حالیت نیست.نه دیگه مرجان جرات نداشت به مادرش بگه که اجازه بده بره آرایش گاه.باز هم داشت خودش رو توی آینه نگاه می کرد.چند قطره اشک ناخداگاه از چشماش جاری شد.سعی کرد گریه نکنه ولی مگه می شد.خودش رو انداخت روی تخت و زد زیر گریه.هق هق هق.چند ثانیه بعد صدای گریه اش بلند تر شد.چند ثانیه ی دیگه هم گذشت.دیگه واقعا ضجه می کشید.جیغ هم می زد.موهاش رو هم می کشید.بعد مامانش در رو محکم باز کرد.اصلا نذاشت مرجان حرف بزنه که برای چی گریه می کنه.
_باز هم به نمره هات گند زدی و اون معلم کثافتتون گفته که بیام مدرسه.آره؟ ها؟آخه تا کی بهت بگم که درس بخون .کی می خوای بفهمی؟
دو تا دستهاشو پنجه کرد روی دو طرف کول مرجان و بالا می کشید.ولی مرجان مقاومت می کرد و بلند نشد.این دفعه موهاش رو گرفت دو دور دور دستهاش پیچید و بلند کرد.جیغ زد «پاشو می گم پاشو»مرجان بلند شد و ایستاد.دست هاش رو جلوی چشمامش گرفت و باز گریه کرد.هق هق هق
_چرا مثل بچه ی آدم درس نمی خونی تا گند نزنی به نمره هات.چرا بچه بازی در میاری.
مرجان تحمل بوگند دهن مادرش رو نداشت.جیغ کشید.
_ مامان تو رو خدا ولم کن.دست از سر کچل من بردار
_حالا کارت بجایی رسیده که سر مادرت جیغ می زنی؟دختره ی جنده.کثافت.پدرسگ.
با دو تا دست موهاش رو می گرفت ،می کشید و ول می کرد.دوباره می گرفت می کشید و ول می کرد.چند تا سیلی تو صورتش زذ.هولش داد پرتش کرد روی تخت.
_من تو رو آدمت می کنم.حالا ببین.از پس تو یه الف بچه بر نیام باید برم بمیرم.
چند تا فحش آب دار دیگه داد و از اتاق بیرون رفت و در رو محکم پشت مرجان بست.
نیم ساعتی گذشت.گریه ی مرجان بند اومده بود.لپش ار سیلی های مادرش گرم و سرخ شده بود.می سوخت.جای انگشت های مامانش روی لپ مرجان مشخص بود.چه دست سنگینی داشت.توی دلش به مامانش فحش می داد .هی می خواست که فحش نده ولی همین جوری ناخودآگاه فحش می گفت.می ترسید خدا ازش ناراحت بشه.خدا گفته بود به پدر مادرشون احترام بذارن.آخه چرا؟چرا باید به مادرش احترام بذاره؟اون واسه مرجان چی کار کرده؟غیر از یه غذای کثیف و بد مزه که توش از چند تا موی سر گرفته تا چوب کبریت سوخته و چند تا سنگ و گاهی هم یه تیکه نایلون مادرش دیگه چه کاری واسه اون انجام می داد؟غذا رو هم هر دو روز یه بار درست می کرد.شام اون روز و ناهار و شام فردا رو باید از همون غذای ته مونده ی گند مزه ی مادرش می خورد.مامانش چه لطف دیگه ای در حق مرجان انجام می داد؟جز اینکه یه ریز جیغ و هوار بزنه که درس بخونه و وقتی توالت می ره بوگند راه نندازه.داد و فریاد بزنه که با شکوفه بیرون نره و نشینه پای تلویزیون.نوار های سیاوش قمیشی و داریوش مرجان رو هم جلوی چشم مرجان شکونده بود.آخه خدا برای چی به یه همچین آدمی به یه همچین موجودی گفته که احترام بذاره؟برای چی بهشت زیر یه همچین آدمیه؟برای چی با بچش مثل یه سگ رفتار می کنه؟شاید خدا هم اخلاقش مثل مامانش بود؟ «خفه شو کفر نگو.دهنتو ببند.»مرجان به خودش می گفت.«خدایا شرمنده منو ببخش.»
با همون لباس های مدرسه خوابش گرفت.ساعت چهار و نیم بعد از ظهر از خواب بیدار شد.از اتاق اومد بیرون.مامانش روی مبل نشسته بود و مجله ی خانواده می خوند.
_مامان با شکوفه برم کافی نت؟
_نه اصلا.می ری بهش زنگ می زنی،می گی که از این به بعد فقط هفته ای دو روز می تونی باهاش بری کافی نت.بگو من اجازه نمی دم.بگو مامانم می گه باید درس بخونم و نباید وقتمو سر این چیزا تلف کنم.همین که گفتم.برو بهش زنگ بزن بعدش بشین پای درس و تکلیفت.
ناامیدانه برگشت به اتاق.دوست داشت بره بیرون و شکوفه و رضا رو از دور تعقیب کنه و ببینه که چه کار هایی می کنند.کجا می رن؟کافی نت؟کافی شاپ؟پارک؟برای همین بهانه ی کافی نت رفتن رو برای مادرش آورده بود.روی تخت نشستو یه ساعتش نگاه کرد.چهار و نیم.شکوفه با رضا ساعت یه ربع به پنج دم کتاب فروشی آریان قرار گذاشته بودند.پس حتما تا الان باید از خونه رفته باشه بیرون.خوب معلومه که به مامانش هم گفته که با مرجان می رن کافی نت.یکمی به مغز کوچیکش فشار آورد.به تلفن نگاه کرد.فکر کرد با این کارش شکوفه بهترین دوستش رو برای همیشه از دست می ده.تو کلاس هم ،همه باهاش بد می شن.به چشم یه آدم فروش نگاهش می کنند.«بهتر بذار همه باهام بد بشن.بذار تنها باشم.شکوفه اصلا آدم نیست.» گوشی تلفن رو برداشت و شماره ی خونه ی شکوفه اینها رو گرفت.
_الو سلام خانم مستوفی.
_سلام مرجان جان چطوری عزیزم؟
_مرسی .ببخشید شکوفه خونست؟
_نه مگه قرار نیست الان برین با هم کافی نت؟
_نه .... ا آها یادم امود.(یه پوزخند زد.من چقدر فراموشکار شدم.امروز با رضا قرار گذاشته بودند.
_رضا کیه دیگه؟
_هیچی مگه نمی دونید.دوست پسرش دیگه.ببخشید خانم مستوفی مامانم از آشپزخونه صدام می کنه خداحافظ
دیگه منتظر جواب نشد و گوشی تلفن رو گذاشت.دلش برای شکوفه سوخت.امشب یه بار از مامانش کتک می خوره .یه بار از داداشش یه بار هم زیر کتک باباش له می شه.سه بار.بیچاره شکوفه .ولی نه.بیچاره خودش.بیچاره خودش
|
ادامه ی داستان شاعر هیز.همین الان نوشتمش. امیدوارم خوشتون بیاد.در ضمن اگه آی کیوتون خدایی نکرده خیلی پایین باشه باید بگم بهتون که اول پست قبلی رو بخونید.البته با شما نیستم ها :-)
جناب آقای محمدی لطف کردید و توضیحاتی دادید اگه لطف کنید یکم هم در مورد کتاب شعرتون توضیح بدید.
_توضیح نداره دیگه.مردم باید توضیح بدن.همینیه که نوشتم.بخونیدش بفهمید.کلیت کتاب هم اینه که شاعر هیز می ره تو پارک ها می شینه و به صورت یه خانم که روی یه سکو به فاصله ی دو یا سه متریش نشسته چشم میدونه و در بارش شعر می یگه.اشعار عاشقانه.همین.اگه مردم سوالی دارن بپرسن من جواب می دم.
_خوب مثل اینکه جناب آقای محمدی حرف خاصی در مورد آثارشون ندارند که برای حضار گرامی مطرح کنند.
_حرف خاص نداره دیگه آقای محترم.اثر خودش باید خودشو نشون بده.همون طوری که نشون هم می ده.من حرف هام رو تو شعرام زدم.دیگه جایی برای توضیحش نمی بینم.گفتم.اگه همین جا هر کی سوالی چیزی داره بپرسه من جوابشو می دم.همه ی کسایی که اینجا نشستید .خوب یه سوالی بکنید دیگه.اگه هم سوالی ندارید من برم بشینم.اگه سوال دارید دستهاتونو ببرید بالا و بعدش هم بپرسید.
میان جمعیت یک نفر جرئت کرد و دستهاشو برد بالا.
_شما بگو جانم
_خسته نباشید آقای محمدی.ضمن تشکر از کتاب شعرتون ...
_نمیشنوم بلندتر
_عرض می کنم خسته نباشید.ضمن تشکر از اشعار خیلی زیبای شما
_خانم تاروف ماروف رو تا آخر عمرتون بذارید کنار. حرفتونو، لپ کلوم رو بگید .
_می خواستم خدمتتون این سوال رو بپرسم که چی شد اسم شاعر هیز رو روی کتابتون گذاشتید؟
_خوب می خواستید چی بذارم؟یه شاعر چشم چرون که با کلمه و کاغذ به یاد یه دخترخانم معاشقه می کنه چه اسمی رو می تونه بجای شاعر هیز برای خودش انتخاب کنه؟شاعر چلاق؟شاعر مشنگ؟ یه حرفی می زنید ها.حتما می خواستید اسم کتاب رو بذارم ریشه کنی اعتیاد در جامعه ی امروزی؟
دو-سه نفر دیگه هم دستشونو بلند می کنن.آقای محمدی سرش رو به طرف یکی از اونها می بره و ازش می خواد که سوالش رو بپرسه.
_سلام خسته نباشید
_مرسی
_ببخشید آقای محمدی فکر می کنید شعر شما چرا این قدر محبوبیت گسترده پیدا کرده؟
_برای اینکه ساده است.برای اینکه حرف های بچه مثبتی و مودبونه نزده.برای اینکه حرف دل هر آدمی رو زده.برای اینکه همه ی ما از این موضوع خوشمون میاد .چه پسر بچه ی خوبی باشیم و از دهنمون در نیاد که از یه دختر خوشگل خوشمون میاد و چه مثل من ناخلف باشیم و بیایم واسه چشم و ابروشون شعر بگیم.هممون خوشمون میاد.اولیاش هم این کتاب رو می گیرند و قایمکی می خونن.مطمئن باشید اینو.در ضمن خود خانماشم خیلی با این شعرا حال می کنن.برید تو کتاب فروشیا ببینید .تازه دختر خانوما بیشتر این کتاب ها رو می خرن. خوب تو بگو آقا جان.سوالت چیه؟
_آقای محمدی حالا چرا در مورد زن شعر می نویسید؟
_باز که حرف بی خود می زنی عزیز من.پس بیام راجع به مرد و ابروی پت و پهن مرد شعر بنویسم؟ یا سیبیل های تو هم فرو رفته ی یه آقای زمخت دو و نیم متر قد دار؟یا خنده های یه بچه شش ماهه؟یا اصلا به نظر تو بیام راجع به یه آفتابه و یه چیز قهوه ای رنگی که توی سوراخ توالت خونه ی مردم هست شعر بنویسم؟اینم سواله که می پرسی؟
سالن از خنده منفجر شد.البته دو ردیف جلو که اکثرا اشخاص مودب و آدم های «خوبی» بودند با هر جمله ی آقای محمدی یه قطره عرق از پیشوونیشون پایین می ریخت و دعا می کردند که هر چه زودتر آقای محمدی گورشو گم کنه از سن بیاد پایین ولی هیچ کاری جز گوش دادن به خوزه بلات های این شاعر «هیز» نداشتند.دو سه نفر هم توی ذهنشون برنامه می ریختند که آثار دیگه ای از ایشون رو چاپ نکنن هر چند که اثر دیگه ای آقای محمدی نداشت .یک نفر هم توی مغزش این فکر می گذشت که فردا توی اداره پرسوجو کنه ببینه کدوم آدم بی دین و لامذهبی مجوز انتشار اشعار ابوالحسن محمدی رو داده.
_شما بگو.
_آقای محمدی همسرتون در مورد چاپ این کتاب چی گفته؟
_به شما مربوط نیستش آقا. (یکمی مکث کرد) خوب کس دیگه ای سوال نداره؟ ..هیچکی؟خوب پس از همتون تشکر می کنم.
آقای سهروردی از فرصت استفاده می کنه ، به زور یه لبخند روی لب هاش قرار می ده و از آقای محمدی تشکر می کنه.چند تا از مسئولان به روی سن میان و آقای محمدی از یکی از اون ها لوح رو می گیره با همشون دست می ده و با آرامشی خاص در حالی که به زمین نگاه می کنه و بدون اینکه به هیچ چیزی فکر کنه از پله ها پایین می آد و به طرف صندلیش می ره. همه ی افراد سالن با حیرت ،شگفتی و اکثرا با نوعی حس دوستی نگاهش می کردند. اکثر افراد از حرف های رک آقای محمدی خوششون اومده بود اگر چه بعضی ها هم دیگه حتی نمی خواستند قیافش رو هم ببینند.خوب دیگه یه همچین آدمی یا دوست پیدا می کنه یا دشمن .کسی نمی تونه از شخصیت چنین افرادی بی تفاوت عبور کنه و هیچ احساس دوستی یا نفرتی نسبت به اون نداشته باشه.همون بچه مثبت هایی که یواشکی کتاباشو می گرفتند و می خوندند و همین طور همون بچه سوسول هایی که کتاب ها و اشعار خیلی ساده اش رو می گرفتند و توی پارک بلند بلند برای دوستاشون می خوندند قه قه می خندیدند همه و همه از آقای محمدی خوششون می اومد.حتی استاد های دانشگاه منتقدین و ... اون ها هم مسلما جزء مردم هستند.به هر حال آقای سهروردی دستی به ریش هاش می کشه،یه نفس عمیق از ته ته قلبش به بیرون پرت می کنه و با لبخندی که کمتر روی تصنعی به خودش گرفته بود ادامه می ده:
_آقای موسی ابراهیمی نویسنده ی کتاب « بنی آدم » برنده ی جایزه ی بهترین و تاثیرگذار ترین رمان اجتماعی.
بهترین و تاثیر گذارترین بودنش رو کی انتخاب کرده بود فقط خدا می دونست.شاید داوران.ولی داوران مسابقه رو چه کسی انتخاب کرده بود؟
|