سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آرش میراسماعیلی/ (جمعه 83/8/22 ساعت 2:18 صبح)

سلام خوب هستید؟امروز که رفتم تو سایت پارسی بلاگ از روی کنجکاوی صفحه ی آمار ها رو باز کردم و یه چیز خیلی برام جالب بود :-) عرض می کنم خدمتتون : کلا در پارسی بلاگ 712 وبلاگ درست شده که تو کل این وبلاگا این وبلاگ بیشترین تعداد یادداشت ها رو داشته :-) به تعداد 37 تا یادداشت.که البته با این پست می شه 38 تا.

راستی آرش میر اسماعیلی کلی واسه خودش سوژه شده.امروز اومده بود تو این برنامه ای که شبها هستش.احمزاده با شهریاری میان.و چقدر هم ازش با چه آب و تابی تعریف کردند که به مبارزه با حریف اسراعیلیش نرفته.حالا یکی نیست بگه آخه مرد حسابی اون اگه اختیارش دست خودش بود می رفت با اسرائیل مسابقه هم می داد.اگه نمی دونست که مسابقه بده دهنش رو سرویس می کنند که حتما می رفت تو مسابقه شرکت کنه.جریان شده این که می خوان یه چیزی رو بزور بهت بخورونن.بعد بگن که خودش خورد.حالا تازه مگه چیه؟اگه خیلی هم مخالف اسرائیل هستند خوب می رفت و اون رو شکست می داد که بهتر بود......بابا یکی بیاد اینو به یه زبونی به مردم بگه.

خوب از این که بگذریم به سلامتی یه سایت درست کردم که تمام استان هام رو می خوام در اون انتشار بدم .امیدوارم که خوشتون بیاد. آدرسش هم اینه : 

http://dastan.cjb.net   البته فعلا به چهار تا رسیده.به زودی هر تعداد داستان ها رو که ویرایششون تموم شد تو سایت می ذارم.





داستان/ (چهارشنبه 83/8/20 ساعت 1:40 عصر)

سلام.همگی خسته نباشید.راستش یه مسابقه ی داستان نویسی درست کرده بودند و من برای شرکت در اون دیشب تا ساعت چهار داشتم می نوشتم.به نظر خودم خوب داستانی از آب در اومده.صبح هم یک ساعت وقت صرف ویرایشش کردم.اما الان که رفتم داستان رو ارسال کنم موعدش گذشته بود.اصلا خود ضد حال بود.به هر حال اینجا لاقل گذاشتمش. البته بزرگ بشم یادم می ره. داستی خدمت دوست خوبم حسین هم عرض کنم راجع به مسئله ی اول شما فرض کنم آقای ایکس توی تاریخ ایگرگ اعدام می شه و اون هم گفته که من روز ایگرگ اعدام می شم.اون موقع این مورد پیش نمیاد.در ضمن این رو هم بگم اگه یه عنوان خوب واسه داستان پیدا کردید برای من حتما پیغام بذارید .ممنونم.

خورشید کم کم غروب می کرد. در بی کران دریا که در غرب قرار داشت خود را پنهان می ساخت و این چنین فرا رسیدن شبی دیگر را به آدمیان مژده می داد.در ساحل دریا تنها ژان پل همراه با دوست جدیدش برنارد قدم می زدند.و در مورد موضوعات مختلف با هم دیگر صحبت می کردند تا اسرار درونی و ابعاد مختلف شخصیت  یکدیگر را بهتر بشناسند.همچنان در عرض ساحل قدم می زدند و چشمانشان را به غروب خورشید دوخته بودند.ژان پل دست راستش را از جیب بیرون آورد ، به قطعه سنگ تقریبا بزرگی که در بیست متری آنان قرار داشت اشاره کرد و گفت «برنارد بیا بریم اونجا روی  آن سنگ بشینیم ودر حالی که به غروب نگاه می کنیم به بحثمون ادامه بدیم.»برنارد گفت «حتما دوست عزیزم.» و چند قدم دیگر که نهادند بر روی سنگ نشستند.  نقاشی  زیبای خداوند که بر روی بوم آسمان کشیده شده بود چشم هر دوی آن ها را مجذوب خود کرده بود.دریای بیکرانی که خورشید گویی به بی نهایت آن رسیده بود و سعی در پنهان نمودن خویش در پشت ابر ها می نمود.نور نارنجی رنگش که از غربال چند تکه ابر می گذشت و چشمان ژان پل و برنارد را نوازش می داد.برنارد نفس عمیقی کشید و نا خود آگاه گفت« سپاس الله را که خالق زیبایی ها ی طبیعت است» این سخن برنارد توجه ژان پل را به چیزی جلب کرد . موضوع بحث که در مورد آثار بورخس بود را تغییر داد و گفت « راستی برنارد دیروز که قدم با هم می زدیم گفتی که مسلمان هستی .می توانم بپرسم که چه گونه اسلام آوردی؟ خیلی برام جالبه  که بدانم چه چیزی تو رو جلب این دین کرده؟ »  برنارد آرنج دستانش را بر روی زانوها نهاد و به آن تکیه کرد.سرش را کمی جلو آورد رو به ژان پل گفت « راستش رو بخوای ژان عزیز همه چیز از هنگامی شروع شد که ترم دوم دانشگاه بودم.یعنی ترم دوم رو با موفقیت پشت سر گذاشته بودم و امتحان ها ی پایان ترم را داده بودیم.اوایل تابستان بود و من دوباره این فرصت رو پیدا کرده بودم که از دیسیپلین مطالعاتی دانشگاه فارغ شوم و به مطالعات آزاد خودم ادامه بدهم.در دانشگاه چه بخواهی و چه نخواهی باید تنها کتاب های مربوط به واحد هایی که گرفته ای را مطالعه کنی.در ترم دوم ، چهار واحد هم فلسفه ی اسلامی بر داشته بودم.و با نظریات مشایی اسلامی از قبیل نظریات فارابی و ابن سینا آشنا شده بودم.همچنین با نظریات دانشمندان مشلمان دیگر از جمله ابن رشد.اما  در دانشگاه استادانمان این تئوری ها را آنگونه که در اصل بودند برای ما بیان نمی کردند.آن گونه آن ها تدریس می کردند که راهی برای نقض این نظریات هم داشته باشند.مثلا قسمتی از تئوری را جا می انداختند تا از طریق همان قسمت بتوانند از لحاظ منطقی ثابت کنند که باالفرض نظریه ی مشایی بو علی سینا نادرست است.یا مثلا نظریه ی عدم تسلسل علت های فارابی در اینجا می لنگد.»

  ژان پل « در حقیقت نوعی سانسور بیان مطلب » 

برنارد «بله دقیقا ژان پل. من این ها را وقتی متوجه شدم که بعدها به مطالعات عمیق فلسفه ی اسلامی اقدام ورزیدم.»

  ژان پل « یعنی اینکه بعدها یک نوع  تحقیق تطبیقی بین آنچه که در دانشگاه و آن چه که در کتب اسلامی به نگارش در آمده است انجام دادی؟»

  برنارد «البته . ولی در آن گاه که ترم دوم بودم و استادانمان فلسفه ی اسلامی را این چنین بیان می کردند مجذوب و شیفته ی گفتار و روش آن ها می شدم.و هر آن چه را که بیان می داشتند دقیقا می پذیرفتیم.البته آنگونه که مخالف با عقل آن را بپذیریم نبود . بلکه همان طور که گفتم استاد فلسفه ی ما مطالب را به گونه ای ناقص بیان می کرد تا بتواند از آن گریزی بزند به اثبات منطقی نقض آن.  و ما هم این اثبات را که مطابق با عقل بود می پذیرفتیم. »

  ژان پل «بله متوجه هستم. خوب بعد از این که امتحانات ترم را به پایان رساندی در چه زمینه ای کتاب خواندی و سیر فکریت چه گونه به چه سویی رفت؟»

  برنارد«بله .من در آن زمان یکی از طرفداران پروپاقرص فلسفه ی متریالیستی و لائیکی بودم.آثار بسیار زیادی در زمینه ی مادی گرایی مطالعه می کردم.و یکی از متعصبان این نوع دیدگاه بودم.به نظر من آنچه هم که از فلسفه ی اسلامی خوانده بودم تنها مطالبی بود که در این قسمت از فلسفه وجود دارند .بنا بر این فکر می کردم که بر فلسفه ی اسلامی با تمام کم و کاست هایش آشنایی دارم و آن ها را از بر هستم.همچنین فلسفه ای که در عهد رنسانس و نیز عقاید فیلسوفان ماوراء طبیعه را در دانشگاه مطالعه کرده بودم و به نظر من تمام این تئوری ها بسیار ضعیف می نمودند.برای همین دیگر تمایلی برای مطالعه ی گسترده و آزاد در این زمینه نداشتم.در دوران تابستان و پس ازپایان ترم دوم ژان پل عزیز آثار متریالیستی مارکسیست ، برتراند راسل و دیگر فیلسوفان بزرگ را با ولعی فراوان می خواندم.و همه ی آنها در نظر من بسیار منطقی می نمودند.هر چه بیشتر به جلو پیش می رفتم بیشتر در فلسفه ی مادی گرایی متعصب می شدم. نداشتم. هر روز که از خواب بر می خواستم به کتاب خانه ی مجلل و بسیار بزرگ پدرم می رفتم و در کتاب ها چون کرمی غلط می خوردم.»

  ژان پل « برنارد می توانم بپرسم پدرت چکاره هست؟»

  برنارد« البته.او یک وکیل هست و در وزارت امور خارجه فعالیت می کنه .او هم در دوران جوانی بسیار به فلسفه علاقه داشته اشت و قصدش هم این بوده که در دانشگاه فلسفه بخواند.اما پدرش یعنی پدر بزرگ من با این کار مخالفت کرده و اصرار ورزیده که رشته ی حقوق را در دانشگاه تحصیل کنه.پدرم بسیاری از کتاب های فلسفی و هم چنین حقوقی و دیگر موضوعات را در کتاب خانه جمع کرده .من هم البته به بار این کتاب خانه افزوده ام . خوب .بله داشتم می گفتم. من هنگامی که مطلبی از یک کتاب را می خوانم برای بسط دادن و آگاهی دقیق از مطلب کتاب به کتب بسیار دیگری هم مراجعه می کنم.و نظرات هر کتاب را در مورد آن مطلب خاص در آن کتاب ، مورد بررسی و مطالعه قرار می دادم.»

  ژان پل « جالبه در حقیقت به این نوع مطالعه، مطالعه ی فعال می گویند برنارد عزیز.که خیلی تاثیر آن از مطالعه ی تک قطبی بیشتره.یعنی در حقیقت تنها یک کتاب را جلوی رویت نمی گذاری و تنها آن را مطالعه کنی »

  برنارد« بله دقیقا.برای همین من خیلی بر کتاب ها و کتاب خانه ی پدرم مسلط بودم.یعنی تقریبا  همه ی کتاب های کتاب خانه را حتما از نظرم گذرانده بود.و کمتر به کتاب جدیدی بر می خوردم که تا به حال آن را ندیده باشم.یک روز که مشغول مطالعه بودم و مدام در میان کتاب ها در مورد مطالب مربوط جستجو می کردم با کتابی که هیچ جلدی نداشت بر خوردم.تا به حال آن کتاب را ندیده بودم.و برایم بسیار عجیب آمد.اندکی آن را زیر و رو کردم .خیلی قدیمی بود.مطمئا بودم که کسی از اهالی خانه آن را تازه نخریده است که من آن را ندیده باشم. داشتم به این فکر می کردم که این کتاب از کجا پیدا شده است که متوجه مکان قرار گرفتن کتاب شدم.خیلی جالب و البته شگفت آور بود.در  انتها ی قفسه ی کتاب جایی که اندکی پشت آن گود بود  به راحتی می شد  کتابی را پنهان کرد.و البته در جلوی آن نیز چند کتاب به نحوی ماهرانه چیده شده بود که تا به هیچ وجه آن کتاب به چشم نخورد.جالب اینجا بود که آن کتاب هایی که در جلوی کتاب ناشناس قرار داشت کتاب های حقوقی بودند.کتاب هایی که حتی ذره ای تمایل به خواندن آن نداشتم.بنا بر این اندکی متوجه شدم که این کتاب به عمد از دید چشمان من پنهان شده.با کنجکاوی بسیار در پشت میزم نشستم و کتاب را باز کردم.بسیار قدیمی می نمود.جلدی نداشت و نه نام کتاب معلوم بود نه نام نویسنده ی آن.بر روی اولین صفحه ی کتاب که حکم جلد آن را داشت شماره یک نوشته شده بود.شروع به مطالعه ی آن نمودم. «بنام حق که مهربان و بخشنده است.ستایش مخصوص حقی است که بر تمام جهان  تسلط دارد.و در همین حال بخشاینده نیز هست.» در جای دیگر نوشته بود « اما آنها با اینکه بر علم چیزی تسلط ندارند آن را دروغ می پندارند.و پیش از آن ها نیز اینگونه ناراست شمردند.پس ببین که پایان کار ستمگر چه خواهد شد.از بین ایشان دسته ای ایمان آوردند و دسته ای ایمان نیاوردند و البته حق بهتر از هر کس ناحق را رسوا می کند.»

  ژان پل« چه زیبا...»

  برنارد« بله جملات بسیار زیبایی بودند.متنی ادبی همراه با آرایه های گوناگون و البته معنای عمیق ، ژرف و فلسفی.حق بیش از هر کس ناحق را رسوا می کند.واقعیت آن چه را که حقیقت نیست می نمایاند.هر جمله ای از آن را که می خواندم دریچه ای از معنا ، مفهوم و حقیقت بر من باز می شد.بر روی هر جمله بسیار فکر می کردم و آن چه را معنا و مفهوم آن بود در ذهن خود تحلیل می نمومدم.بسیاری از نظریات فلسفی در بین آن جملات نغیز خود را پنهان نموده بودند.و البتهکه دید خاصی می طلبید تا آن ها را درک کند.البته ژان پل بسیاری از جملات برایم قابل فهم نبودند. در ظاهر بسیاری از جملات می ماندم و به معنای درونی آن پی نمی بردم.هر چند که تمام قوه ی تفکر خود را به کار می بردم اما بسیاری از معانی آن بر من آشکارنمی شد.ساعت های زیادی پشت سر هم به خواندن آن مشغول شدم.و هر چه بیشتر پیش می رفتم در دلم احساسی عجیبی که تا عمر دارم نمی توانم آن را با کلمات و واژگان بیان کنم بیشتر جای خود را باز می کرد. نوعی حس غریب که البته اندکی ترس و شاید اضطراب همراه و چاشنی آن بود.بدنم نا خود آگاه می لرزید.البته نه لرزشی دائمی .بلکه متناوب.مو های بدنم در خواندن بعضی از جملا آن سیخ می شد.و آن را کاملا احساس می کردم.داستان های عجیبی نیز در آن به نگارش آمده بود.داستان هایی که ماجراهای آن اندکی برایم آشنا بودند.مردی که کشتی ای درست کرد و تمام طرفداران حق و راستی  را در آن جمع کرد و آن ها که مخالف حق بودند به آن کشتی پا نگذاشتند و سر انجام با طوفان و بارندگی درازی دریای بزرگی پدید آمد ، کشتی را در خود شناور ساخت و آن ها که مخالف حق بودند در دریا غرق شدند.به نظرم داستانی سمبلیک و نمادین می نمود.داستانی که این را بیان می کند اگر با حق ، با راستی و با حقانیت در بیفتی و آن را نپذیری ، همین عامل باعث نابودی تو خواهد شد.تمام داستان ها ی آن دو بعد داشتند.یکی همان بعد ظاهری که بسیار زیبا و ماجرا جویانه بیان شده بود و دیگری بعد درونی و ذاتی آن .که با اندکی تفکر بر آن فائق می آمدی .آن روز از مطالعات دیگر کتب دست کشیدم و تنها به خواندن آن کتاب ناشناس اقدام ورزیدم.گویی تمام حقایق را در خود جمع کرده بود که برای خواندن آن از هیچ مرجع یا کتاب دیگری استفاده نکردم.کتابی که جذابیت خواندن آن بر جذابیت تمام کتاب های دیگری که می خواندم غلبه کرد و باعث شد که تنها به مطالعه ی آن بپردازم.

آن شب در پای میز شام و هنگامی که خواهران ، پدر و مادرم بر سر میز مشغول غذا خوردن بودند در مورد آن کتاب با پدرم صحبت کردم.کتاب را نشان او دادم.حال پدرم تغییر کرد.ناراحتی و اندکی خشم از چشمان او پیدا بود.با حالتی گله مانند گفت « برنارد تو که نباید هر کتابی که به دستت می رسد را بخوانی.خیلی از کتاب ها هستند که خواندن آن ها بر شخصیت و نگرش تو تاثیر منفی می گذارند.» گفته ی پدرم در مقابل مطالب آن کتاب بسیار کودکانه وبی محتوا آمد.من دوباره اصرار کردم که پدرم با حالتی ناخوشایند گفت که این کتاب قرآن هست.کتاب دینی مسلمانان. غذا در گلویم پرید.به سرفه افتادم.همه ی اعضای خانواده توجهشان به من جلب شد.اندکی آب خوردم که گلویم صاف شود.صندلی را به عقب بردم و از جایم برخاستم و با شگفتی بسیار گفتم که این کتاب قرآنه؟  مادرم گفت :برنارد چرا اینجوری می کنی خوب قرآنه دیگه.بشین غذاتو بخورپسرم.اما گویا من هیچ چیز نشنیدم.کتاب را در دستم گرفتم و بدون هیچ حرفی به کتاخانه ی پدرم رفتم.

دوباره آن را خواندم.تا صبح بیدار ماندم و آنچه را که روز مطالعه کرده بودم مجددا از نظر گذراندم.معنای بسیاری از جملات را یافتم و به آن پی بردم.و هر بار در شگفتی می ماندم که این کتاب همان قرآن مسلمانان است.ژان پل عزیز تازه که به دانشگاه راه یافته بودم   در کتاب خانه ی دانشگاه قرآن و توراتت را از نظر گذرانده بودم.البته تنها چند جمله از هر کدام ار این کتاب ها را.در آن هنگام به نظر من و با دید قبلی ای که نسبت به دین داشتم تمام جملات آن خرافات بودند.ژان پل به نظر تو چرا و برای چه معنا و دید گاهی که از مطالب آن داشتم در بار نخست با بار دوم فرق داشت؟ »

   ژان پل « اتفاقا برنارد خودت اشاره کردی.در بار اول قرآن را با پیش زمینه ی فکری منفی ای نسبت به آن مطالعه کرده بودی.برای همین دیدگاه و طرز تفکر پیشین تو بر روی درکی که از کتاب می گیری کاملا متفاوت با حالتی بوده که قرآن را به عنوان کتابی ناشناس مطالعه کردی.»

   برنارد« کاملا درست هست.اینبار بدون دیدگاه تعصبی و بدون تفکر منفی آن را خواندم.و برای همین جذب آن شدم.چون پیش زمینه ای قبلی برای گرفتن جو در مقابل آن نداشتم.البته نکته ی دیگر هم در ترجمه ی کتاب نهفته بود. در حقیقت مترجم کتاب حتی معانی خاص را نیز به زبان ما ترجمه کرده بود. برای مثال الله را به حق  و قرآن را به خواندنی  .برای همین من متوجه نشدم که این کتاب کتابی مذهبی است.بلکه آن را با دیدی نمادین و سمبلیک مطالعه نمودم.»

  ژان پل « خوب پس از آن چه کار کردی برنارد؟چه کتاب های دیگری خواندی؟»

  برنارد« بله چند ترجمه ی دیگر از قرآن را مطالعه کردم.و در هر بار مطالعه به معانی جدید وعمیق تری می رسیدم.بسا یک جمله را از دیدگاه های مختلف می شد در نظر گرفت و هر دیدگاهی معنا و مفهوم خاص خود را می داشت.کتبی بر شرح آن نیز مطالعه کردم.و در پی این مطالعات بود که با گستردگی و فراوانی مطالب موجود در این زمینه بر خوردم.به کتاب خانه ی شهر می رفتم و هر آن چه کتب اسلامی بود را با دقت فراوان از نظر گذراندم و با منابع جدیدی که دیگر به زبان ما یافت نمی شد برخوردم.بله.بسیاری از کتاب ها ترجمه نشده بود و به زبان عربی بود.برای همین شروع به یادگیری این زبان سخت کردم. . خود اسلام و کلیات آن به چند شاخه تقسیم می شد. یکی که بحث پیرامون فلسفه ی اسلامی بود.دیگری عرفان اسلامی. فرعیات دین.اصول دین از جمله توحید نبوت و معاد که هر کدام بحثی جدا گانه و خاص به خودش را داشت.هر کدام از این شاخه ها به زیر مجموعه هایی با منابع مطالعاتی بسیار گسترده ای تقسیم می شد. و زمان فراوانی می طلبید.با وجود مخالفت خانواده ام پس از پایان تابستان به دانشگاه نرفتم.یک ترم را مرخصی گرفتم و به مطالعه ی بیشتر در زمینه های مختلف اسلام روی آوردم . مطالب بسیاری که حجم آن در جعبه ی زمان نمی گنجید. در آغاز ترم بعد ، با فشار بسیار از سوی پدرم در دانشگاه ثبت نام کردم. در کنار دروس دانشگاهی به مطالعه  ی اختصاصی در زمینه ی اسلام نیز می پرداختم.لیسانس فلسفه را در آن دانشگاه گرفتم و پس از آن به مصر رفتم. به زبان عربی تقریبا آشنا شده بودم.سفر من به مصر برای ادامه ی تحصیل پدرم را بسیار عصبانی ساخت.اما من با پلتیکی که داشتم او را راضی کردم.درقاهره و در دانشگاه الزهرا به مطالعه ی فلسفه ی اسلامی پرداختم.در آن جا رسما به اسلام روی آوردم و نام اسلامی بر خودم گذاشتم.اسم دوم من حامد هست.در قاهره دکترای خود را در فلسفه ی اسلامی گرفتم.به اینجا بر گشتم و اکنون در همان دانشگاهی که درس می خواندم مشغول به تدریس فلسفه ی اسلامی هستم.البته نه به آن شیوه که استادان ما تدریس  می کردند.»

  ژان پل « خیلی برایم جالب بود.راستی برنارد با سخنان تو تصمیم گرفتم که مطالعاتم رو در مورد اسلام گسترش بدهم.من هم قرآن را به آنگونه که تو برای بار اول خوانده بودی مطالعه کرده ام.و البته اینبار می خواهم از آن دیدگاهی که تو آن را مطالعه کردی بخوانم.»

  برنارد « بله. البته که باید تمام کتاب ها و نظریات را بدون تعصب و پیش زمینه یا اظهار نظر قبلی نسبت به آن مطالعه کرد. »

  ژان پل«موافقم»

  برنارد « ژان پل پیامبر اسلام گفته که مسلمانان وظیفه دارند که به دیگران راه راست که همانا اسلام هست را نشان بدهند.در حقیقت یک مسلمان وظیفه دارد که اطرافیانش رو به این دین دعوت کنه.البته هیچ اجباری در کار نیست.تنها دعوت به یک میهمانی که میزبان آن خداوند است.و هر کس می تواند به آن میهمانی برود یا خیر. تا به حال پنج نفر از کسانی را که به این دین دعوت کرده ام اسلام آورده اند. ژان پل عزیز من تو را نیز به این دین پاک و . زیبا دعوت می کنم.و ابته پیش از آن باید در مورد آن اطلاعات کسب کنی.و در باره ی آن بدون هیچ تعصبی تحقیق کنی.تحقیق را به عهده ی تو وا می گذارم و امید وارم که راه راست بر تو آشکار شود.»

  ژان پل «دوست خوبم برنارد تصمیم گرفته ام که در این باره تحقیق کنم . البته بدون هیچ تعصبی .چون تعصب در حقیقت به پرده ای می ماند که واقعیت را می پوشاند.برنارد عزیز ، شب شده.پیشنهاد می کنم که به خانه هایمان بر گردیم»

  برنارد«بله. موافقم خوب ژان پل و البته در ادامه تمایل دارم که در مورد عشقی که دو سال پیش در آن شکست خوردی برایم تعریف کنی.»

 برنارد و ژان پل از روی سنگ بلند می شوند.باد نسبتا شدیدی می وزد و لباس های آن ها را در چنگ خود می گیرد.صدای برخورد موج به ساحل شدت می یابد . و ژان پل در حالی که با برنارد قدم بر می دارد شروع به صحبت می کند.آن دو به دریا پشت می کنند و قدم زنان راه را ادامه می دهند.





یک مسئله ی دیگر/ (سه شنبه 83/8/19 ساعت 6:26 عصر)

سعید بچه ناف تهرونه .یه روزی جلو بر و بچه های قزوینی می گه که همه ی تهرونیا دروغ می گن.هیچ تهرونی ای نیست که حرف راست از دهنش بیرون بیاد.اینجا هم به یه تناقض بر می خوریم .اگه سعید راست بگه پس همه ی تهرانی ها دروغگویند و چون سعید هم تهرانی هست پس سعید دروغ گفته است(از راست گفتن سعید می رسیم به دروغگو بودن او.)  اگه سعید دروغ بگه پس عبارت اینکه همه ی تهرانی ها دروغ گویند دروغ است پس همه ی تهرانی ها راست گویند راست است در نتیجه سعید هم که تهرانی هست راست گو هست .(از دروغ گو بودن اون می رسیم به راستگو بودن او)

خوب حالا ایراد این مسئله کجاست؟درستهایراد توی قسمت دوم مسئله است .اگه همه ی تهرانی ها دروغ گو نباشند این معنی رو نمی ده که همه ی تهرانی ها راست گویند.یعنی عکس قضیه صحیح نیست.دروغ گو نبودن همه ی تهرانی ها به معنی راستگو بودن همه ی اونها نیست.





جواب مسئله/ (سه شنبه 83/8/19 ساعت 6:23 عصر)

خوب اول از همه سلام.امیدوارم که حال همگی شما خوب باشه  :-)  امروز پاسخ به سوالی رو که در پست قبلی مطرح کردم خواهم نوشت.عرض کنم خدمتتون که این آقای ایکس ما تنها یک جمله ی ساده نوشته است که «من فردا اعدام خواهم شد»حالا چرا جلاد خان دستور به آزادی آقای ایکس می ده؟برای اینکه :

الف)اگه آقای ایکس اعدام بشه مطلبی که او به جلاد ارائه داده است عین حقیقته و چون عین حقیقته پس نباید اعدام می شده

ب)اگه آقای ایکس اعدام نشود و راهی زندان بشه پس جمله ای که ارائه داده دروغ محض بوده و باید اعدام می شده.

بنا بر این جلاد هیچ کدوم از این دو کار رو نمی تونسته بکنهپس دستور به آزادی اون می ده..... خوب تا اینجا مطالبی بود که در کتاب ۱۰۱ مسئله ی فلسفی اثر مارتین کوهن نوشته شده بودند.البته بیان مسئله به یه شکل دیگه در اومده.حالا به نظر شما کجای مسئله ایراد داره که به چنین تناقضی می رسیم؟  این مطلب در کتاب بیان نشده .اما خوشحال می شوم که نظر من رو در این باره مطالعه کنید.اگه یکمکی دقت کنیم شرط مسئله بیان حقیقتی از سوی آقای ایکس هست و حکم مسئله اعدام کردن او.و رابطه ی مسئله یک رابطه ی معکوس هست. یعنی:

اگر آقای ایکس شرط قضیه حقیقتی بگویدحکم قضیه اعدام نمی شود.

اگر آقای ایکس حقیقتی نگوید اعدام می شود.

مشکل از این جا آشکار می شود که آقای ایکس حکم مسئله رو به عنوان شرط آن قرار داده است و همین موجب ایجاد یک تناقض می شود.





یک تناقض/ (شنبه 83/8/16 ساعت 3:51 عصر)

سلام.همگی خوب هستید؟امید وارم که حال همه ی شما خوب باشه.یه مسئله ی جالب امروز خواستم براتون مطرح کنم.یک مسئله ای که شرط قضیه درسته اما حکم اون منطقا درست از آب در نمیاد.این مسئله رو حدود یه ماه پیش از کتابی به نام 101 مسئله ی فلسفی خوندم.و از همه ی مسائل دیگه ای که در کتاب مطرح کرده بود جالب تر و فکر برانگیز تر بود.خوب مسئله رو براتون در قالب یه داستان اینجا می گم:

صبح یک روز آفتابی در شهر هیاهویی به پا می شود.درست هست.روز محاکمه ی آقای ایکس یکی از تبه کار ترین افراد شهر است.او به این اتهام دارد که تا به حال با دروغ هایش سر بسیاری از افراد شهر را کلاه گذاشته است.مردم فکر می کنند که او توان بیان حتی یک جمله ی راست را هم ندارد.قاضی که قصدش زندانی کردن او به مدت بیست سال هست ابتکاری به خرج می دهد تا این ادعا بر او و تمام مردم شهر اثبات شود که آیا او واقعا توان راست گفتن و بیان حقیقت را ندارد یا خیر.برای همین حکم دادگاه اینچنین بیان می شود:«آقای ایکس متهم به موارد ذکر شده در جلسه ی دادگاه ، محکوم به اعدام می شود.و البته این پایان حکم دادگاه نیست.در صورتی که در روز اعدام این متهم تنها یک حقیقت را بیان دارد مجازات او به بیست سال حبس کاهش میابد.»  به این صورت قاضی با یک تیر دو نشان می زند .اگر آقای ایکس حقیقتی را بگوید آنگاه به همان بیست سال حبس مد نظر قاضی محکوم و در صورتی که این بار هم باز دروغ بگوید همان بهتر که اعدام شود.(البته این جریان برای چند قرن پیش است.وگرنه در این دوران کسی که به این اتهامات اعدام نمی شود. به استثناء کشور ما البته)

خلاصه این که آن روز می گذرد و حدود یک هفته ی بعد روز اجرای حکم فرا می رسد.آقای ایکس رو به میدان شهر می برند .جایی که جمعیت بسیاری تجمع کرده اند تا ببینند سرنوشت این مجرم باالفطره چه خواهد شد.جلاد طناب دار را سفت و آماده برای دار زدن می کند.آن گاه دستیار جلاد حکم قاضی را بلند برای مردم می خواند.هیاهویی بر پا می شود.جلاد به آقای ایکس می گوید که« آن جمله ای را که ادعا می کنی راست است به من نشان بده .اگر راست بود تو اعدام نمی شوی و از این جا به زندان خواهی رفت و بیست سال در آنجا گذر می کنی که به احتمال زیاد در همان جا خواهی مرد.و اگر ادعا و جمله ی تو دروغ بود همین جا به چوبه ی دارت می کشم.»آقای ایکس  پوزخندی تمسخر آمیز می زند.تکه کاغذی را از جیبش در می آورد و به جلاد نشان می دهد.جلاد آن را می گیرد و می خواند.ناگهان جلاد در کمال ناباوری فریادی می زند ، آن کاغذ را پاره می کند و به دستیارش دستور می دهد که بند را باز کند و آقای ایکس را آزاد کند!!!  

حالا به نظر شما آقای ایکس چه جمله ای را در آن کاغذ نوشته بود که موجب آزادی وی شد؟اگه دلتون می خواد که نظر بدید دلیل اینکه جلاد این کار را هم کرد حتما بگید.

اینجا از آقای مدیر هم تشکر می کنم که قالب من رو دوباره عوض کرد.خیلی ممنون  و این که می گویید بعضی از نوشته ها رو نمایش ندهم چه طوری هست؟اینجا هر مطلب رو یا می شه ویرایش کرد یا اینکه حذف کرد.منظورتون اینه که شاید آن ها رو حذف کنم؟

خوب همگی موفق باشید...درج شکلک... 

 





دو کلوم/ (چهارشنبه 83/8/13 ساعت 8:20 عصر)

سلام.خوبید همگی؟شرمنده یه مدتی نیستم.بر می گردم البته و بازم می نویسم درج شکلک   یه پیشنهاد دارم که این دی جی الیگیتر و زندگی نامه اش رو حتما بخونید.چون خیلی جالبه.کلی وقت رو ترجمش گذاشتم.درج شکلک  بابا ترجمه :)  

* مثل اینکه جورج بوش دوباره رئیس جمهور شد.امکان اینکه تو این دوره آمریکا علیه ایران جو شدید و هجومی بگیره به نظر من زیاده.عراق دیگه فوقش تا یه سال دیگه به یه آرامش نسبیی که الان تو افغانستان نظیرش رو می بینیم حتما خواهد رسید.و اون موقع هستد که دیگه تمرکز آنها روی ایران بیشتر خواهد شد.  ایران هم که داره از خودش پیش زمینه درست می کنه.همین که الان ایران یکمکی با اتحادیه اروپا در افتاده زمینه رو برای  ایجاد جو علیه ایران زیاد می کنه.اظهار نظر اینکه حالا آیا اگه این پیش بینی درست در بیاد به نفع جامعه ی ایرانی هست یا نه رو نمی دونم والا.و شاید هم نمی خواهم بگم.به هر حال این رو بگم اگر چه الان تو  عراق وضعیت زیاد خوب و آرام نیست اما افغانستان و این انتخاباتی که انجام دادند پهن مثبتی برای این کشور خواهد بود.عراق هم به نظر من در آینده ی نه چندان دور به همین صورت خواهد شد.

امید وارم همگی موفق باشید.خدانگهدار.درج شکلک





جنون و کوئیلو/ (چهارشنبه 83/8/13 ساعت 2:53 صبح)

سلام.همگی خوب و خسته نباشید.با یه شعر چهار پاره شروع کنیم:

                قلم برداشتم که بنویسم    از تو

                وه که دیدم بند نگاهت را بدستم

                لب  را  گشودم  تا   بنالم   از   تو

                چون زلف شیرین تو دیدم لب ببستم

*دارم کتاب زندگی پائولو کوئیلو رو می خونم.زندگی من.خیلی جالبه .نوشته ی خوان آریاس.یکی از نویسنده های برزیلی که همراه با همسرش چند روز از سال 1998 رو با پائولو کوئیلو می گذرونند و کوئیلو کل زندگیش رو برای اونها تعریف می کنه.الان تقریبا تا جریان هایی که تا سی سالگی برایش اتفاق افتاده را خوندم.خیلی جالبه.به قول خود پائولو توی کیمیا گر نوشته همه چیز برای آدم یا فقط یک بار اتفاق می افته و اگه دو بار اتفاق افتاد حتما بار سوم هم اون کار یا حادثه رخ می دهد.پائولو رو سه بار به آسایشگاه روانی می برند .سه بار به زندان می برند و تازه سه بار هم ازدواج می کنه!!! عجیبه

پدر و مادر اون فکر می کرده اند که پائولو جنون داره.به یک سری از علت های واهی .اینکه سال آخر دبیرستان رو رد شده.در دانشگاه ادامه ی تحصیل نداده و اینکه دوست داشته است که تئاتر کار کنه!!! هر سه بار زندان رفتنش هم سوئ تفاهمی بوده.یک بار او را در زندان به مدت یک هفته دستگیر و شکنجه اش می کنند.که حاضر نمی شه تو کتاب از این شکنجه ها صحبت کنه.فقط اینو میگه که یکی از شکنجه ها  وصل کردن جریان برق به بیضه هاش هست.اوه واقعا غیر قابل تصور هست.چه درد و حالتی که به انسان دست نمی ده.و این که چه قدر تحریک می شه.دقیقا یکی رو سراغ دارم که زمان شاه در ساواک همین نوع شکنجه رو روش اجرا می کردند.محاله که دروغ باشه.از نزدیکامونه.

یه حادثه ی دیگه که درد ناک نیست ولی خیلی ناراحت کننده هست رو پائولو کوئیلو در میان سالی تجربه کرده.البته شاید از این قبیل حوادث باز اتفاق افتاده باشه ولی این واقعا دل آدم رو میسوزونه.اگه وبلاگ می نویسید تا حالا احتمالا براتون اتفاق افتاده که چندین خط بنویسید و البته از روی سهل انگاری از روی اون کپی نگرفته و هنگام ارسال همه ی یادداشت های شما پاک بشه.وای که چقدر آدم لجش می گیره.حالا چه برسه به اینکه یه مقاله یا داستان کوتاه خوب بنویسید و بعد آن را گم کنید.حالا یه پا فراتر می ذاریم و این حادثه رو تصور کنید.به مدت یک سال پائولو کوئیلو در میان سالی خاطرات  خودش رو می نویسه .یک سال زحمت برای نوشتن یک کتاب بیوگرافی و سپس دست نویس اون رو در یک کافه گم می کنه!!! وای چقدر دردناکه زحمات یک سال در عرض چند دقیقه از بین می ره.

بگذریم  راجع به جنون و بستری کردن پائولو   حرف زدیم گفتم نوشتن یک نکته حتما خالی از لطف نیست.

*به نظر من اصولا جنون به دو دسته تقسیم می شه.یکی ناراحتی های روانی مادر زادی که البته خارج از بحث منه و یکی ناراحتی های غیر مادر زادی .یکی از همین ناراحتی های غیر مادر زادی اسکیزوفرنیه.کسانی که واقعیت و خیال رو نمی تونن از هم تشخیص بدن.خیلی حالت جالبیه.بعضی ها کلا طرفدار اسکیزو فرنی هستند.البته بی آنکه به آن مبتلا باشند.پزشکان می گن که عامل ایسکیزو فرنی رنج ها و سختی های بسیاری هست که در زندگی فرد رخ می ده.البته جنون انواع دیگه ای هم داره مثل ناراخحتی های روانی دوقطبی یا یه قطبی و ناراحتی های خلقی.

به نظر من جنون می تونه مسری و حتی اکتسابی و تلقینی باشه.فرض کنید شما رو توی یک مرکز ناراحتی های روانی بین مجنون های زنجیری و حاد بستری کنند.یک ماه و حتی کمتر لازم است که شب تا صبح اعمال و رفتار و صدا های آن ها رو بشنوید.بهتون قول می دم که پس از یک ماه نشانه هایی از ناراحتی های روانی در شما دیده می شود حتی بعید نیست که به یک مریض روانی تبدیل شوید.

بیاید یک کار دیگه کنیم. این که گفتم جنون اکتسابی هم هست رو مورد امتحان قرار بدیم.بلند شیم و داد بزنیم صداهای عجیب غریب در بیاریم.دور خودمون بچرخیم .الکی بخندیم و چند ثانیه بعد ادای گریه کردن در بیاریم.جلوی آینه بایستیم و شکلک در بیاریم.یک ربع وقت لازم هست که با این کار تجربه ی یک جنون را داشته باشیم.در این هنگام واقعا به خودمون شک می کنیم که آیا ما مریض روانی نیستیم؟ حتی این کار می تونه تلقینی هم باشه.اگه اطرافیانتون به شما تلقین بکنند که شما ناراحتی روانی دارید این موضوع بعید نیست که باورتون نشه.این رو هم مطمئا باشید و درش شک نکنید.  خلاصه این که جنون یک چیز غیر عادی به نظر من نیستش .خیلی عادی جلوه پیدا میکنه.و خیلی غیر منتظره عود می کنه.اگه می خواهید تجربه کنید همین کاری رو که گفتم انجام بدید تا ببینید که یک مجنون چه حالتی رو داره.حتی اسکیزو فرنی هم یک آدم معمولی می تونه تجربه کنه.کافی هست که به رویا ها و شخصیت هایی که در ذهنمون هست واقعیت ببخشیم.با اونها بلند حرف بزنیم و سعی کنیم که تماس جسمی باهاشون پیدا کنیم.

نمونه ی این حرف هایی که زدم همین پائولو کوئیلو هست.که در اون آخر ها در اتقش رو می بنده و تمام وسایل خود رو از بین می بره و تمام نوشته هاشو از بین می بره.آره واقعا این احساس به اون دست می ده که یک بیمار روانی هست.

*از این که بگذریم یه چیزی خواستم بگم.فرض کنید که یه بنده خدایی میاد و یه رمان می نویسه.می بره بیرون و می ده چاپش می کنن.بعد این آقا این نسخه های چاپ شده رو ور می داره تو خونه ی خودش قایم می کنه تا هیچ کسی نتونه اونها رو بخونه.آیا این کار عاقلانه هست؟یا اصلا رمان ها در سطح کتاب فروشی ها پخش میشه.حالا از بی مزه بودن رمان گرفته تا هر دلیل دیگه ای یک نفر هم این رمان رو نمی خره.آیا این کار نویسنده ی رمان رو بی انگیزه نمی کنه.آیا دیگه کمتر از خودش برای نوشتن رغبت نشون نمی ده؟خوب دیگه من هم همین بلا سرم اومده.الان که می رم آمار مراجعه کننده ها نگاه می کنم ، می بینم که از روز جمعه تا امروز که چهار شنبه هست یعنی به مدت چهار روز یه نفر هم این وبلاگ رو باز نکره.چه برسه به خوندن مطالب .این خوب باعثمی شه که این فکر به ذهنم خطور کنه که من تو این لامکان اصلا برای چی دارم می نویسم.همون برم تو کاغذ بنویسم.مسلما راحت تر از تایپ کردنه.این کار.خوب رای همین من اگه ببینم اگه واقعا اینطوریه شاید این جا رو ادامه ندم.البته این رو هم بگم که حس این کار هم ندارم که برم به همه ی وبلاگ های عالم سر بزنم بگم مردم بیاید به منم سر بزنید.کار بیهوده ایه به نظر من و وفقت آدم رو می گیره آخه.بگذریم.یه درد دل بود که واسه خودم کردم.البته به کمتر احتمالی کسی حس این رو داره که بیاد این پست رو بخونه .به هر حال شرمنده اگه یه نفری این قسمت آخر رو خوند.بی خیالش بشه و راجع به این که حالا زیاد هم ناراحت نشو که بازدید کننده نداری یا مثلا در نا امیدی بسی امید هست یا این که به وبلاگ ها ی دیگه نظر بده تا بازدید کننده هات زیاد بشن نظر نده.اگه فقط این کار خیلی باحاله که نو وبلاگ حودتون لوگوی منو که امیر عزیز  برام درست کرده قرار بدید.با همین کار بسی منت بر سر من نهادید.

قربان همگی .خداون یار و نگاه دارتان باد.

 





<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 15 بازدید
    بازدید دیروز: 25
    کل بازدیدها: 238292 بازدید
  • درباره من

  • کمی نوازشم کن
    سیاوش
    به قول یک عزیزی منم یک آدم معمولی که تو همین کره ی خاکی و توی همین ایران زمین سرزمین خشکی ها که مدت هاست چراغ علم و شکوهش خاموش گشته بدنیا آمدم.به هر حال به قول شاعر تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم.هنوز خیلی راه مونده که نپیمودم.می خوام در آینده برم سفر.سفری دور که از اینجا کیلومتر ها فاصله داشته باشه.و اونجا بر خودم بیفزایم.اینو که به یکی گفتم گفت آرزو بر جوانان عیب نیست.
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • داستان های من
    می اندیشم پس هستم
    سیاوش قمیشی
    خسرو شکیبایی آلپاچینوی ایران
    تندیس
    همای سعادت
    e-com
    آخرین درد...
    بهارانه
    کلاغ-سایت ادبیات و فلسفه
    این هم از مدیر خان
    روهام
    سیاوشون
    ستاره ی صبح
    سیاورشان
    نوشته بر باد
    وبلاگ آموزشی . خبری پرمحتوا
    انجمن وبلاگ نویسان پارسی بلاگ
    وب سایت سرو
    ترانه ها وجملات عاشقانه
    سایت فرهنگی هنری ادبی سرو
    NooshI [Nooshi va Jojeha]

    شایا
    دلتا
    آرمان
    تندیس تنهایی
    مسافری از هند
    *ابراهیم نبوی*
    *سردبیر خودم*
    زهرا
    *وب نوشت ابطحی*
    بخش فارسی بی بی سی
    زن نوشت
    ترزا
    دست نوشته های یک پشت کنکوری
    گلناز
    بیا بگشای در بگشای دل تنگم
    مسافری از هند
    مسافری از هند
    آبدارچی پارسی بلاگ
    همسفر تنها
    همسفر تنها
    کردستان
    همسفر مهتاب
    *p30download*

    ابرک قله نشین
    خفن سرا
    دلتا
    رهگذر تنهای دهکده
    *سه کشک*
    *ملیحه*
    ذهن سیال
    nazanin studio
    زمزمه های تنهایی
    نقطه ته خط
    الپر
    دنیای کوچک من
    شب مهتابی
    شرتو
    مشتی نور سرد
    آدم و حوا
    کسوف
    ایزد بانو
    اینجا وبلاگ صورتک است.
    چیزی میان دو فریم
    مادر سپید
    مادر سپید
    تابستانه
    بهار
    بیا و برگرد
    سینا
    ستاره صبح
    جمع نوشت
    کامپیوتر
    آموزش و دانلود مصطفی
    میخانه