درود.امیدوارم که حال همگی خوب باشه.امروز تقریبا روز خوب و پر شور و نشاطی برای من بود.صبح ساعت یازده و نیم از خواب بلند شدم.یک ساعت تمرین رقص ایرانی از روی سی دی آموزش رقص داشتم ! بعد صبحانه و ناهار رو با هم خوردم.رقص هنر جالبیه که در اون موسیقی و ورزش و انعطاف پذیری همه با هم ترکیب شده اند. یک ساعت تمرین رقص واقعا نفس گیره ولی به یاد گرفتنش می ارزه تا توی مهمونی ها و پارتی ها آدم فقط دست هاشو تکون نده .در ضمن لذت کسب هنر رو هم مثل لذت فراگرفتن نقاشی یا موسیقی در خود جا داده.و همین طور شور و نشاط خاصی به بدن می بخشه.
بعد از صرف ناهار به یک جایی رفتم که اینجا مطرح نمی کنم چون اگر بگم کمی بر من خنده خواهد رفت.سپس به باشگاه بدن سازی رفتم و یک ساعت و نیم با دمبل و هالتر دست و پنجه نرم می کردیم
بعد از باشگاه هم با دو نفر از دوستانم به فرهنگسرای دختران رفتیم و بادبادک درست کردیم :-) راستش رو بخواهید روزهای پنجشنبه در فرهنگسرا کلی مردم جمع می شوند و بچه ها مجسمه سازی و نقاشی می کنند و بزرگ تر ها هم بدمینتون بازی می کنند.بادبادک سازی از کارهایی هست که هر کس دلش می خواهد اون رو انجام می ده.از خدا چه پنهون ما هم به این کار مشغول شدیم.عصر ساعت هشت به خونه اومدم و شام میل کردم و شب ساعت ده باز به پارک رفتم و اونجا با دو نفر از دوست های دیگه بدمینتون و ورق بازی کردیم.ساعت یازده و نیم دوباره به خونه اومدم و چند شوی آهنگ جدید نگاه کردیم و بسی لذت بردیم.باشد که این روزگار بر ما خوش آید .چیکار کنیم .جوونیم دیگه و روزگار هنوز بارشو به دوش ما نگذاشته.حیف که بیلیارد هم جزو برنامه ام با یکی دیگه ازدوستام بود ولی دیگه زمان به ما این اجازه رو ندادم.
پس از این روزنگار باز از دوست های عزیزی که ایده ی جدیدی برای یک سایت و مجله ی نو و ضد کلیشه ای دارند و آدم های خوبی که دوست دارند برای سایت جدیدی که به تازگی راه خواهد افتاد فی سبیل الله مطلب بنویسند محترمانه و باادبانه استدعا می کنم که برای من در این وبلاگ پیغام بگذارند.
من نمی دونم چرا به هر کاری علاقه پیدا می کنم و دوست دارم در همه ی این کار ها مهارت کسب کنم.شاید حدود چهار سال هست که به کار تئاتر علاقه پیدا کردم و این روزها فرصت این رو دارم که دنبال این کار رو بگیرم.با چند نفر کارگردان تئاتر صحبت کردم ولی متاسفانه به نتیجه ای نرسید.دوست های عزیزی که در کار تئاتر فعالیت می کنند و در تهران ساکن هستند و می توانند به من کمکی جوانمردانه کنند هم برای من در این وبلاگ پیغام بگذارند یا ایمیل بفرستند یا در یاهو مسنجر پیام بگذارند.
این وبلاگ من هم فقط به صورت پیام بازرگانی در اومده ! این پست رو با این سوال که البته به هیچ کدوم از مطالب بالا ربطی نداره تموم می کنم: به نظر شما بهترین رمان چه رمانی هست؟ بدرود...
|
سلام خدمت همه ی دوستان گل و عزیز.الان ساعت دوازده و سی و هفت دقیقه ی صبح روز پنجشنبه است و من پشت کامپیوتر نشسته ام و مشغول تایپکردن هستم.در همین حال از هدفونی که بر روی گوشم قرار گرفته موسیقی زیبا جذاب و با کیفیت سیاوش قمیشی در حال پخش هست."می دونی حرفی ندارم اگه زمزمه هامون شده یخ تو دلامون" خیلی وقت بود که سیاوش قمیشی گوش نداده بودم ولی امشب با او بیعت دوباره کردم.
خیلی ببخشید که مدتی باز وبلاگ به حال تعطیلی در اومد و این تعطیلی به خاطر مسافرتی بود که در این یک هفته کردم و تازه امروز به تهران برگشتم.اگه محل مسافرت شما در ایران جایی جز شمال آن باشد به آب و هوای کویری و گرم و خشک ایران توجه بیشتری می کنید.من هنگامی که از پشت شیشه ی اتوبوس به دشت های خشک و سوزان و گسترده و بی کران نگاه می کنم که در آن زندگی و حیات تقریبا وجود ندارد بسیار اندوهگین و غمناک می شوم.پیش خودم فکر می کنم که این جبر بزرگی و ناراحت کننده ای هست که در مناطق اروپا و آمریکا تا این حد طبیعت با انسان یار و یاور بوده و در نواحی خاورمیانه و آفریقا و دیگر قسمت های عقب افتاده و جهان سوم دنیا خشم طبیعت به این اندازه بر انسان ها چیره شده.شما کمتر کشوری را می بینید که آب و هوای گرم و خشک و بیابانی داشته باشد و جزء کشورهای جهان اول و پیشرفته به حساب بیاد.و یا اصلا به نظر من کشوری با این خصوصیات وجود نداره.خیلی ها علت عقب ماندگی ایران رو حمله ی مغول ها یا حمله ی اعراب یا استعمار غرب می دانند ولی اصلی ترین علت پسرفت ایران آب و هوای گرم و خشک اون هست.آب و هوای گرم خشک باعث می شه که شهر ها در نواحی دورتر و بسیار دورتر از یکدیگر قرار گیرند و ارتباط مردم از همدیگه کمتر و کمتر بشه.در این ماطق اصلی ترین عنر حیات بعد از هوا یعنی آب دچار محدودیت و کمبود هست و این یکی از عوامل دیگر عقب ماندگی کشور هاست.
البته اگه بخواهیم بحث کنیم مطلب به داراز می کشه . در کل وقتی از پشت پنجره ی اتوبوس به دشت های بی کران و خشک نگاه می کردم دلم واقعا می گرفت و پیش خودم می گفتم اینست ایران دوست داشتنی ما...کویر و دشت و بیابان (تا جایی که چشم کار می کنه) . وقتی که اتوبوس برای استراحت در جایی توقف می کنه یا وقتی که در داخل شهرستان های کوچک و نافرم و زشت به گردش می پردازی و مردم رو از نزدیک نگاه می کنی اون موقع متوجه می شی که ایرانی فقط مردم شیک پوش و خوشگل و خوشتیپ شمال و غرب و شرق تهران نیستند.ایران خیلی گسترده تر از ونک و ولی عصر و آریا شهر و تجریشه.و ایران خیلی خیلی عقب افتاده تر و زشت تر و غم انگیز تر از خیبان هایی است که در تهران وجود دارد.پیش خودم خدا رو شکر می کردم از اینکه در چنین جاهای دورافتاده ای زندگی نمی کنم.ولی دیگران چی؟ دیگرانی که در شهر ها و روستاهای زشت و نافرم ایران زندگی می کنند؟
کنار کاروانسرایی که اتوبوس توقف کرد ، زیر آفتاب سوزان مرد و زن و بچه ای که همه از شدت آفتاب صورتشان سوخته بود و لباس های کهنه به تن داشتند و موهای ژولیده شان در میان باد اینور و آنور می رفت توجهم رو خیلی به خود جلب کرد.وقتی که اون بچه با چه شور و شوقی ورقه ی آلمینیومی ساندویچش را به پایین می کشد و نوشابه ی سرد و تگری خود را در زیر آن آفتاب گرم و داغ و بی رحم هورت می کشد.مطمئنا زیباترین لحظهی زندگانی اون پسر مادر و پدر در پیش چشم های من به نمایش در می آمد و من پیش خودم می پرسیدم چرا ایران ما تا این حد پسرفت داشته است؟
با چند تا از دوستانم مشغول ساخت یک وب سایت فرهنگی هنری ادبی هستیم و بزودی بر روی نت به شما معرفی اش خواهم کرد.تنها خواهش من به عزیزانی هست که قصد دارند با ما همکاری کنند.یا دوستانی که ایده های جالبی برای یه مجله و سایت نو و ضد کلیشه ای دارند . در صورت تمایل مغز شریفتون برای من در همین وبلاگ پیغام بگذارید.
بدروود.
|
چند صفحه از رمان کوری را خواندم و آنچنان من را مجذوب و شیفته خود نکرد.به نظر من رمان خوب رمانی هست که وقتی انسان پنج صفحه ی اول آن را می خواند نتواند حتی در تنگ ترین زمان ها هم آن رمان را کنار بگذارد.این مسلما یکی از ویژگی های رمان خوب است .رمان کوری با آنکه جایزه ی نوبل سال 1998 را هم کسب کرده است اما چندان رمان جذاب و گیرایی نیست.و اینجا مشخص می شود که جایزه ی نوبل برای کتابی خاص به معنای عالی و فوق العاده بودن آن کتاب نیست.البته بسیاری از کتاب هایی هم که جایزه نوبل کسب کرده اند واقعا فوق العاده و عالی هستند.مثل رمان مادر از پرل باک که همان ویژگی رمان خوب را که در ابتدا مطرح کردم در خود دارد.مادر هم به گمانم در سال 2000 جایزه نوبل را کسب کرده است و واقعا کتاب جذابی است.داستان در مورد یک خانواده ی رعیت چینی است که در سالهای 1800 زندگی می کنند.البته این سال تخمینی است و به طور دقیق تر جریان داستانی رمان در زمانی به وقوع می پیوندد که جنبش کمنیست در چین تازه شکل می گرفته و مراحل مبارزه را با نظام فئودالیسم و امپراطوری می گذرانده.رمان چندان پیچیده و پر هیاهو نیست و همین می تواند زندگی ساده ی رعیتی را زیبا تر به تصویر کشد.و نکته ی دیگر آنکه نویسنده بر روی هیچکدام از شخصیت هایش اسم نگذاشته است.و آنان را در داستان تنها با عناوینی مانند پدر ، مادر ،دختر ، پسر بزرگ و پسر کوچک مطرح می کند.به نظر من پرل باک در این مورد قصد تعمیم بخشیدن شخصیت های خود را دارد.در حقیقت نویسنده به نحوی غیر مستقیم سعی دارد شخصیت های رمان خود را در تمام خانواده های فقیر و پر مصیبت به تصویر بکشد.پیشنهاد می کنم حتما این کتاب رو بخونید.
|
زندگی بدون محبت چیزی مهمی نیست.زندگی بدون دوست داشتن شاید معنی نداشته باشد.آری دوست داشتن و عشق ورزیدن جام احساسات ما را لبریز از شور و شعف می کند.نمی خواهم به کسی پند عاشق و مهربان بودن بدهم.نه.می خواهم به خودم این احساسات را تلقین کنم.گاهی از نفرت لبریز می شوم و گاهی سرشار از عشق و دوست داشتن. و میان این دو آرامش را بیشتر در عشق می یابم تا نفرت.
|
در یکی از سطل آشغال های ! فرهنگسرای دختران چیز خیلی جالبی را دیدم.راستش رو بخواهید من این چیز را که به نظرم خیلی جالب اومد در کیفم گذاشتم.البته من زیاد سرم توی سطل آشغال های شهر نیست ! اما اگر توجه داشته باشید در سطل آشغال های فرهنگسرا ها چیز های جالبی مانند مجله و روزنامه زیاد پیدا می شود و خواندن مجله ای که در سطل آشغال بازیافت کاغذ افتاده باشد حال صفایی دگر دارد.این چیز جالب هم در حقیقت یک روزنامه بود.اما روزنامه ای کاملا متفاوت. این روزنامه که الان در پیش روی من قرار داره روزنامه ی ایران سپید هست که ویژه ی نابینایان چاپ می شه.روی روزنامه این عبارت نوشته شده است:ایران سپید نخستین روزنامه به خط بریل در ایران و خاور میانه.صفحات روزنامه به جز جلد آن همگی سفید هستند و تنها نقطه هایی برجسته و فرورفته بر آن حک شده است.شاید معدود بار هایی باشه که من با دیدن یک کار فرهنگی در ایران واقعا ذوق زده می شم و اون رو شایسته ی تقدیر می دونم.چون اکثر کارهای فرهنگی چندان قابل توجه نیست و یا کاملا به صورت غرض ورزانه انجام می شه.به هر حال.اونطور که حدس می زنم یکی از خواننده های این وبلاگ مادر پسری نابینا هست و برای دوستان عزیز دیگری که آشنایانشون نابینا هستند شماره ی تلفن این مجله رو می گم تا با یک تماس جزء مشترکان این مجله شوند. 8459830 و 31 .ایمیل این مجله هم این آدرس هست:
iransepeed@iraninstitute.org
امروز با یکی از دوستانم به دانشگاه علم و صنعت دانشکده ی عمران رفتیم.محیط دانشگاه و فضای سبز آن بسیار زیبنده و چشمربا هست.اما فضا و ساختمان ها به علت قدمت آن ها چندان جالب نیستند.مگر محیط دانشکده ی معماری و طراحی صنعتی آن که درگوشه و کنار راهرو ها آثار هنری جالبی به چشم می خورد.دانشکده ی علم و صنعت در دهه ی 1300 تا 1310 ساخته شده است. و قدمت آن از دانشگاه تهران نیز بیشتر است.اما با این تفاوت که دانشکده ی علم و صنعت ابتدا به صورت هنرستان فنی حرفه ای بوده است.اگر دو واژه ی سیاست و علم و صنعت را با هم بکار ببریم یاد دو مسئله می افتیم. (لااقل من یاد دو مسئله ی سیاسی می افتم.) یکی ناآرامی هایی که چند ماه پیش این محیط را در بر گرفته بود و دیگری رئیس جمهور آینده . من ابتدا فکر می کردم که دکتر احمدی نژاد استاد دانشگاه هست.(به قول فرنگی ها ! پرفوسور) .اما امروز در دانشکده وقتی نگاهم به مشخصات او افتاد فهمیدم که استاد یار دانشگاه است.البته استاد یار دانشگاه علم و صنعت در رشته ترافیک و حمل و نقل مقام علمی نسبتا خوبی در ایران به حساب می آید. این را هم بگم که کادر علمی دانشکده ی عمران و مشخصات آن ها بر دیواری در راهرو نصیب شده بود و من در آنجا مشخصات احمدی نژاد را دیدمی.
|
سلام.امید وارم که حال همگی دوستان عزیز خوب باشه.عرض کنم خدمت شما که از امروز یا بهتر بگم امشب یکسری تغییراتی در این وبلاگ به وجود خواهد آمد.تغییر مثبت آن این است که به قول معروف پشت وبلاگ رو می گیرم و هر روز آن را به روز خواهم کرد و از تاخیر های طولانی دیگر در این وبلاگ خبری نخواهد بود.البته برای آنکه انگیزه ی کافی برای این کار داشته باشم نیاز به حمایت دوستان عزیز دارم و مهمترین حمایتی که از سوی شما می تواند شکل بگیرد پیغام های شما در صفحه ی کامنت خواهد بود.
و اما تغییر منفی که در این وبلاگ صورت خواهد گرفت.اصولا وبلاگ به نظر من مکانی هست که مصداق اصلی مصراع "هر چه دل تنگت خواهد بگو " می باشد.و من از ابتدا سعی ام بر آن بوده که طبق این اصل در این وبلاگ مطلب بنویسم.یعنی آنچا که به ذهنم آمده و نیاز به بیان آن و نوشتن آن دارم.اما متاسفانه جامعه ی ما نمی تواند این ویژگی را بپذیرد.و از آنجایی که مقداری از زندگی حقیقی من در وبلاگ و دنیای مجازی داخل شده است من ترجیح می دهم از الگوی پیشینم جدا شوم و اصطلاحا به پدیده ای به نام خودسانسوری روی بیاورم.اگرچه خودسانسوری تابه حال هم در اینجا مشهود بوده و هست اما باز نیاز به سانسور شدید تری در زمینه ی نوشته ها است.بنا بر این دیگر در اینجا نه بحث سیاسی می کنیم ، نه راجع به انتخابات و نه راجع به نتایج انتخابات بحث خواهیم کرد.دیگر به تمام مسائل جهان از دیده ی تحلیل نمی نگریم.البته این بدان نیست که تراوشات ذهنی من در این پدیده ها متوقف شود که می خواهم با باز کردن وبلاگ جدیدی و جدا از دغدغه های فردی و اجتماعی به صورت کاملا بازتری به بیان و تشریح مسائل بپردازم.در کل اگر خلاصه کنیم این وبلاگ به دفترچه خاطراتی تبدیل می شود که تنها رخداد های روزانه ام را بازگو خواهد کرد و بیشتر از این پس به کار توصیف خواهد پرداخت و نه تحلیل.
من ازین پس در این وبلاگ دوربینی خواهم بود که وقایع جالب توجه روزانه ام را ثبت می کنم و بر روی صفحه ی وبلاگ خواهم نهاد.
برای شروع کار از شب شعری که امروز در آن شرکت داشتم صحبت کنیم.
حدود ساعت پنج بعد از ظهر امروز درکانون اجتماعی جوانان با عده ای از همسن و سال های خود گرد آمدیم و در محفلی تقریبا دوستانه شعر خواندیم.البته این شب شعر از چند سال پیش در این محل برگزار می شده است ولی من فقط دوبار (با حساب امروز) در آن شرکت کرده ام، و هنوز با بچه های آنجا پسرخاله نشده ام.من رو هم جو گرفته بود و اسم خودم رو برای خواندن شعر در لیست داوطلبان نوشته بودم. و چقدر هم غیر منتظره به عنوان نفر اول برای خواندن شعر به ابتدای سالن دعوت شدم.برای اولین بار در جمعی شعرخواندن فکر کنم چندان آسان نباشد.به هر حال با اینکه یکمی هول شده بودم و استرس به آغوشم گرفته بود به طرز قابل قبولی دو تا غزل خواندم.بعد از آن چندین نفر دیگر هم آمدند و شعر خواندند.به گونه ای که شب شعر یکمی به کسالت کشیده شد.
یکی از پسرها شعر نوی بلندی را در آنجا خواند. پس از آن یکی دیگر به بلند بودن شعر اعتراض کرد و تقریبا کمی ساده انگارانه گفت که با قطعه قطعه کردن این شعر می توان چند شعر به جای یک شعر آفرید.من چندان با سخن او موافق نبودم.در پاسخش به شعر صدای پای آب اشاره کردم و او گفت صدای پای آب هم برای اولین بار در مجله ای به صورت قطعه قطعه چاپ می شد.ولی همانطور که در پاسخش گفتم به نظر من مهم آنست که به هر حال ما صدای پای آب رو به صورت کامل و کلی در کتاب اشعار سهراب سپهری می خوانیم.و با بریده های شعر او مواجه نیستیم و همین درازا به شعر او جلا و زیبایی خاصی می بخشد.
از این که بگذریم مجری برنامه ی شب شعر اواسط برنامه گفت دستور اکید رسیده است که شعر های سیاسی چه به صورت مثبت و چه منفی کسی نخواند.و چند دقیقه بعد یکی از پسر های به پسری که شعر می خواند پیشنهاد داد که ساز خود را نیز به شب شعر بیاورد و در آنجا صدای موسیقی نیز طنین انداز شد.اما آن فرد گفت به همان دلیلی که می گویند شعر سیاسی نباید در شب شعر خوانده شود ساز هم نمی توانیم در اینجا بیاوریم.
فعلا خوب پیشرفتیم.
|
امروز صبح وقتی که از میدان ونک می گذشتم با منظره ی جالب توجهی روبرو شدم.در کنار جوب پر آب خیابان ولی عصر پیر مردی فال گیر روی پیاده رو نشسته بود.البته این فالگیر با دیگر فالگیر های خیابانی کلی تفاوت داشت و همین سبب شد که داخل خیابان از دیدن این منظره کلی خنده ام بگیرد.قبل از این که به توصیف ویژگی های جالب او بپردازم باید عرض کنم که خنده ی من به علت تمسخر نبود .من فقط از وضع لباس او خنده ام گفت. و به نظر من همین نوع پوشش که باعث جلب مشتری هایش می شود از نوعی هوش ذاتی سرچشمه می گیرد.من فکر می کنم جدا از نوع حرفه، چه شغل رسمی باشد چه غیر رسمی ،چه به اصطلاحی آبرو مندانه باشد یا غیر آبرومندانه ،اگر عنصر هوش و نبوغ و قوه ی اندیشه در آن به کارگرفته شود باعث پیشرفت فرد خواهد شد.و همین موضوع این فالگیر پیر را در نظر من با ارزش و قابل ستایش جلوه داد.
او همانطور که گفته شد در کنار پیاده روی خیابان ولی عصر نشسته بود.قدش به یک مترو پنجاه سانتی متر نمی رسید و وزنش از هشتاد کیلوگرم تجاوز می کرد. یک نوع عینک آفتابی اسپورت که اکنون بین نسل سومی ها مد شده است به چشم داشت.موهای سرش ریخته بود.شلوار پارچه ای خاکستری به پا و پیراهن مردانه ی آبی رنگی به تن داشت.و کرواتی رنگی را به یقه اش گره زده بود.بند موبایلی از دور گردنش به داخل جیب پیراهنش هدایت شده بود.یک کاسه که درته آن قهوه چسپیده بود در دست داشت و به نحو خیلی فضل فروشانه و با کلام لفظ قلم به پسر جوان بیست ساله ای آینده اش را توضیح می داد.
اگر ازعدم ارزش اخلاقی کار این فالگیر چشم پوشی کنیم فکر مبتکرانه ی او قابل تقدیر است.و اگر هم بخواهیم به جنبه ی اخلاقی کار او بپردازیم نباید انکار کرد که به هر حال خرافات در جامعه ی ما وجود دارد و کسی که مشتری این صنف می شود خود به اختیار خویش این کار را انجام می دهد. و اگر از وضع نابسامان شغل و کار هم آگاهی یابیم شاید چندان عمل وی ضد اخلاقی جلوه نکند.
دو خبر جالب توجه امروز در خبرگزاری ها به چشم می خورد:
یکی از اعضای مجلس هفتم ادعا کرده است که کاندولیزا رایس در دوران جوانی خود شکست عشقی ای با جوانی قزوینی داشته است.و به همین دلیل چندان با دیپلمات های ایرانی میانه ی خوشی ندارد.
و دومین خبر هم ادعای مطبوعات خارجی و نیز چند تن از گروگان های سابق سفارت آمریکا بر این موضوع که آقای احمد احمدی نژاد در جریان گروگان گیری سفارت سابق آمریکا در ایران دست داشته است.با این حال اکبر عبدی این موضوع را به شدت رد کرده است.اصل خبر را در اینجا بخوانید.و البته مقامات آمریکایی گفته اند که عکس به احمدی نژاد تعلق ندارد.
این خبر هم عینا از روزنامه ی شرق: اولین سفر یکى از روساى مجلس شوراى اسلامى پس از انقلاب به بلژیک، با اعتراض دولت این کشور به عنوان میزبان روبه رو شد.
حدادعادل و هیات همراهش روز پنجشنبه عازم بلژیک شدند تا در این سفر سه روزه با مقامات این کشور و مقامات اتحادیه اروپا پیرامون مسائل دوجانبه دیدار و گفت وگو کنند. اما شروط تعیین شده آنها براى مراسم ناهار و امتناع از دست دادن با زنان موجب آزردگى مقامات بلژیک از هیات ایرانى شد تا آنجا که «هرمان دکرو» رئیس پارلمان بلژیک به جاى پذیرش شروط هیات ایرانى مبنى بر عدم پذیرایى با مشروبات الکلى، ضیافت ناهار را لغو کرد. ادامه ...
|