سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بازم شعر :-) / (سه شنبه 84/2/13 ساعت 7:23 صبح)

سلام.حال همگی خوبه؟امیدوارم که این طور باشه.خدمت دوستانی که زیاد از شعر به طور عام و شعر من به طور خاص خوششون نمیاد عرض شرمندگی می کنم. من وقتی مطلبی یا داستانی رو می نویسم ممکنه که از نوشتنش لذت ببرم ولی وقتی شعر می گم به وجد می آم و برای همین شعر  گفتن منو بیشتر ارضا :-) می کنه.امید وارم که خوشتون بیاد.فعلا

به تو گفتم که گهی با نگهی این دل ما را
بنوازش که نوایت فکند شور و طرب ها

به تو گفتم که به من از لب نوشت عسلی ده
که لبت با همه شهدش برد از من غم خارا

به تو گفتم دم خود را به خرامش بنوازش
به دلم تا که دهد تازه روانش چو مسیحا

به تو گفتم رخ نازت برد از من دل و جانم
که شدم از غم عشقت به جهان عاشق و رسوا

به تو گفتم خطر از چشم خمارت،به تو گفتم
خطر از آن رخ زیبا که برد هوش ز دنیا

به تو گفتم که شدم جام شرابت سر دستت
چو که نوشی،به لبانم،ز لبت غنچه کنم وا

به تو گفتم که سیاوش شده دیوانه ز رقصت
که خرامان چو برقصی شوم از رقص تو شیدا





شعر/ (چهارشنبه 84/2/7 ساعت 5:47 عصر)

سلام .امید وارم که حال همگی شما خوب باشه.

عشوه ی بی مهرت سرابی خشک و جان فرسا شده
آن آتشین گل خنده هایت سرد و بی گرما شده

نی نیستی دیگر تو آن دلبر که دل از من ستد
نی نیستی دیگر تو آن افسون که بر دل ها شده

از شوق دیدارت زمانی ناله می دادم به سر
لیکن رخت اکنون به یادم زشت و بی سیما شده

گفتم فریب از خوش رخان خوردن چو می از دست مغ
نیکست و بر ما خوش،زهی کان زهر می رسوا شده

چونان زری بودی به پندارم که از نابی چو مه
نی نی زری بودی ز مس با حیله کیمیا شده

روزی چو لیلی در نگاهم می درخشیدی و من
با آن نگاهت می شدم مجنون جان شیدا شده

روزی چو شیرین می گرفتی کام دل از جان من
دل خوش نشی،فرهاد عاشق این کنون دانا شده

یوسف بدین حیلت که بر جانت فتد انده مخور
آن بی وفایی از زلیخا رسم این دنیا شده

هان روزگاری خار دوری از تو جانم می ستد
اکنون ولی آن خار دوری از تو پرنیا شده

نازی که می کردی به این کز بی تو بودن جان دهم
پایان شود چونان که قلبم سنگ چون خارا شده

دیگر سیاوش دل به محبوبی که با لب جان برد
مسپر که آخر مکر زیبا چهرگان رسوا شده


 





رهاتر از پرنده/ (دوشنبه 84/1/29 ساعت 10:58 عصر)

دوست دارم لباس هامو بپوشم از خونه بزنم بیرون.تو یه خیابون خیلی خیلی خلوت که آدم بتونه  سکوت رو تا اعماقش احساس بکنه راه برم.یه چند دقیقه ساکت ساکت قدم بزنم.هیچی هیج صدایی نیاد.یه جا بشینم فقط فکر کنم.بعد از چند دقیقه بلند بشم و تمام وجودم رو توی فضا تخلیه کنم.هر چی عقده هر چیزی که تا حالا توی وجودم دفن  شده ، همه و همه رو تخلیه کنم.با فریاد با حرکت ، با دویدن.دقیقا شبیه یه دیوونه.آره دوست دارم برای لحظاتی برای خودم یه دیوونه ی تمام عیار بشم.اینقدر داد بزنم اینقدر اینور و اونور بدوم اینقدر به هوا و زمین مشت بزنم، تا آخرسر خسته بشم و بیفتم روی زمین و همونجا خوابم ببره.یه خواب عمیق عمیق.یه خوابی که بعد از اون همه هیاهو به یه آرامش واقعی برسم.اینجوری فکر کنم از تمام دغدغه های فکری ام خلاص بشم.فکر کنم اینجوری می تونم تمام گذشته رو برای همیشه نیست و نابود کنم.و از بند افکاری که "مثل خوره در طول زندگی روح آدم رو تحلیل می ده" خلاص بشم.





بستنی/ (جمعه 84/1/26 ساعت 10:44 عصر)

ساعت هشت شب بود که بیست و یکمین آدمس خرسی شو فروخت.تو جعبه ی آدامس ها چند تایی بیشتر آدامس نمونده بود.شاید هفت یا هشت تا.از عرض خیابان عبور کرد و به آن طرف آن رسید .پنج دقیقه ای باید راه می رفت تا به سوپرمارکت می رسید.امروز ظهر یه پسر بچه هم قدخودش رو دید که دست توی دست مامانش گذاشته بود و با اون یکی دستش داشت بستنی می خورد.بستنی رو جلوی دهنش می گرفت و با زبون از پایین بستنی یه لیس محکم می کشید تا به بالای بستنی می رسید.بعد چوب بستنی رو می چرخوند و اونطرف بستنی رو یک لیس محکم از پایین بستنی تا نوکش می کشید.با هر بار لیسیدن اون از ضخامت بستنی کمتر می شد.این صحنه فکر اون رو برای امروز به کلی مشغول کرده بود.امروز بیست و یک آدامس فروخت و چیزی حدود سیصد تومن سود کرده بود.حاضر بود تمام سیصد تومن رو هم بده و یک بستنی درست حسابی بخوره.چراغ های سوپرمارکت از دور روشن خاموش می شد.هر چی آب دهنش رو قورت می داد باز دوباره دهنش کلی آب می افتاد.یه گوشه ایستاد .روشو به طرف دیوار و پشت پیاده رو کرد.پول ها رو از جیبش بیرون آورد تا پول آدامس ها رو از سودی که روی اونها کرده جدا کنه.خیلی خیلی مراقب بود که کسی پول ها رو کش نره .چند دقیقه ای گذشت تا مغز کوچیکش تونست این محاسبات رو انجام بده.پولی که امروز براش مونده بود دویست و هشتاد و پنج تومن بود.امروز می خواست بهترین بستنی مغازه رو بخره.حتی شده از پول هزینه ی آدامس ها هم بر می داشت و روی سودش می گذاشت.سود ها رو تو جیب راست و بقیه ی پول رو توی جیب چپ شلوارش گذاشت.و با خوشحالی وصف ناپذیری به طرف سوپرمارکت رفت.در مغازه رو باز کرد و داخل شد.تقریبا شلوغ بود.چند دقیقه گذشت .چند نفری هم بعد از اون داخل مغازه شدند خرید کردند و رفتند.تازه فروشنده متوجه اون شد.
چی می خوای؟
یه بستنی
چه نوع بستنی ای؟
یکم مکث کرد.شاید این طوری می گفت بهتر بود.
گرونترینش رو می خوام.
پول داری؟
آره...دست تو هر دو تا جیبش کرد و همه ی پولش رو در آورد و نشون آقا هه داد.فروشنده برگشت در یخچال رو باز کرد و یک بستنی در آورد و بهش داد.
این که خیلی خیلی بزرگه.
بچه جون مگه نگفتی گرونترینش این هم گرونترینش.هشتصد تومن.
قلبش شروع به تپیدن کرد و به طوری که خیلی واضح صداش رو می شنید.
نه منظورم از این بستنی چوبیاست.
مثل اینکه ما رو سر کار گذاشتی.
بر گشت دوباره در یخچال رو باز کرد و یه بستنی دیگه در آورد.
بیا این هم چوبی .سیصد و پنجاه
یه نفس عمیق کشید.خیالش راحت شد.یکم ترسید که سیصد و پنجاه تومن فقط برای یه بستنی بده خیلی زیاده.برای لحظه ای به کلی ا خریدن بستنی منصرف شد.به چشم های فروشنده نگاه کرد.اگه می گفت اصلا بستنی نمی خوام بدجوری فوشنده عصبانی می شد.دستشو کرد تو جیب راست کرد و دویست و هشتاد و پنج تومن به فروشنده داد.چندین سکه و چهار اسکناس پنجاه تومنی.از اون یکی جیبش مقداری پل در آورد و شصت و پنج تومن شمرد و به فروشنده داد.بستنی رو از دست فروشنده قاپید و به طرف در بیرونی رفت.
تا پاش رو از خارج مغازه گذاشت بستنی رو باز کرد و چوبش رو تو دست گرفت و نگاهش کرد.راه می رفت و بدون این که بستنی رو بخوره نگاهش می کرد.یه لایه شکلات بستنی رو بقل کرده و مقدار زیادی هم بادام روی شکلات ریخته شده بود.اول خواست از بالا بستنی رو گاز بزنه و شکلات و بستنیش رو با هم بخوره.ولی تصمیمش عوض شد.لایه های شکلات رو با دست از روی بستنی ور داشت و خورد.شکلات ها توی دهنش به آرامی آب می شدند و آخرش صدای خورد شدن بادام ها لای دندون هاش خیلی لذت بخش بود.همه ی شکلات ها رو خورد و فقط بستنی مونده بود.بستنی رو بالا تر از سرش گرفت.یه جوری انگار می خواست به همه نشون بده که منم می تونم بستنی بخورم.منم می تونم بستنی بخرم.به چند نفر نگاه کرد.دوباره کل بستنی رو ور انداز کرد.زبونش رو پایین بستنی گذاشت و از زیر اون یک لیس خیلی خیلی محکم کشید تا به نوک بستنی رسید.چوبش رو یکم چرخوند.دوباه زبونش رو روی پایین بستنی گذاشت و یک لیس خیلی خیلی محکم رو بستنی کشید تا به نوک اون رسید.





یغما/ (دوشنبه 84/1/22 ساعت 8:42 عصر)

آن شب چشم و زلف و لب و ابرو و گیسویت
به دهستان وجودم تاختدند.
آن شب بی رحمانه،بی رحمانه تر از سپاه چنگیز
دهستان وجودم را به یغما بردند.
کوچک کلبه ی دلم را آتش زدند
و اسیرش کردند به زنجیر عشق.

آن شب آری آن شب خوب یادم هست
چشم خمارت فرمان داد که آرامشم را
به حلقه ی دار بیاویزند.

آن شب
تیغ بران ابرویت
تیر پران مژگانت
قلب صاف و چون آینه ام را
قلب پاک و بی پیرایه ام را
به بی رحمی دریدند و دریدند
پاره پاره و خونین بر زمینش فکندند.

کوچک کلبه ی حقیرم
-دلم را می گویم-
وقتی که سوخت دیگر از او چیزی نماند
بجز دودی که با هجای "آه" بر فرازش ضجه می کشید
بجز ذارت خاکستری رنگی که در فضای اندوه پراکنده شد

این چه ظلمیست که نگاه مستت
بدین رعیت روا می دارد؟
چه ظلمیست؟چه ظلمی؟





تنها از آن سو که گفتم دوستت دارم/ (چهارشنبه 84/1/17 ساعت 1:53 عصر)

و باز سکوت اندهگین مرا شکستی
با جیغ گوش خراش نگاهت

باز در گوش من زمزمه کردی
آوای آشنایی را
"پست فطرت ، پست فطرت"

باز از وجودم بیزار شدی
از گرمای آغوشم.
خود را رهانیدی از امواج وجودم

تنها از آن سو که گفتم دوستت دارم.

***********
باز در صحن گونه هایت
سیل اشکت خرامید
در نمایشی دروغین

باز لبخند شاهکار تو
بر دروغ آشکار تو
پرده ای پس افکند

لیکن نگاهت
رسوایشان ساخت

آن حقیقت در ژرفای وجودت غرق
وان دروغ بر لبخند سرخت هویدا

چه کوشیدی که بی معنا کنی نگاهت را
چه تلاشی که عشق را از طیف من تنها
بازتاب کنی از آینه ی وجودت
..ناتوانم کنی در خواندن نگاهت

وه که چه ساده پنداری تو
وه که چه ساده پنداری تو





دیه اعدام یا.../ (دوشنبه 84/1/8 ساعت 8:0 عصر)

امروز اخبار گفت که دیه 25 میلیون تومان شده است.5 میلیون افزایش.یه بحثی راجع به این مسئله داشته باشیم.اگه مثلا من یه آدم رو بکشم باید اعدام بشم.مگر اینکه رضایت بستگان فرد رو جلب کنم و با پرداخت بیست و پنج میلیون تومان و یکی دو سال هم زندان دیگه مجرم به حساب نیام و دوباره به جامعه بر گردم.حالا اگه من یک مجرم جانی و یک دیوانه ی روانی باشم و برای همین دوباره دست به قتل چند نفر بزنم آیا آزدای من به خاطر جلب رضایت بستگان مقتول اولی امری معقول و منطقی هست؟مسلما نه.
حالا اونطرف قضیه رو در نظر بگیریم.اینکه نتونم رضایت بستگان مقتول رو جذب کنم و محکوم به اعدام بشم.اول اینکه در این صورت همیشه تعدادی هستند که بی گناه اعدام شوند و پس از اعدام معلوم شود که قاتل وی نبوده است.اگه در این زمینه شکی دارید می توانید فیلم "زندگی دیوید گیل " رو از کلوپ محلتون بگیرید و ببینید.اون موقع حتما قانع خواهید شد.
از طرفی مثلا ،من قاتل که نتونستم رضایت بستگان مقتول رو جذب کنم اعدام می شوم.ولی اگه یه جامعه شناس یک روانشناس و یک جرم شناس بیایند و روی بیوگرافی من تحقیق کنند متوجه خواهند شد که من چندان هم مجرم نیستم.متوجه می شوند که عقده هایی که از دوران کودکی در من به وجود آمده ، محیط نا مناسب فقر و خیلی چیزهای دیگر دست به دست هم می دهند تا من یک روزی فردی رو بکشم.اگه حاضر نیستید این رو قبول کنید پیش خودتون فکر کنید که چرا جرم و جنایت و دعوا و کتک کاری و آخر سر هم قتل بیشتر در مناطق جنوب شهر اتفاق می افته تا شمال؟اصلا همه ی مسئولان در این مورد اتفاق نظر دارند که فقر عامل اصلی اکثر جرم و جنایت هاست.یه ضرب المثل هست که میگه وقتی فقر از این در بیاد تو خونه ی کسی ایمون از اون یکی در می ره بیرون.جالبه بدونید که بیجه ای که چند روز پیش به جرم تجاوز به چندین بچه و سپس قتل آنها اعدام شد در بچگی چند بار از طرف پدرش مورد سوء استفاده ی جنسی قرار گرفته بوده.آیا از چنین فردی با این تاریخ و بیوگرافی انتظار می ره که بره آمریکا و استاد دانشگاه پنسیلوانیا بشه؟یا یک مبلغ دینی یا یک جامعه شناس؟خوب معلومه که از همان ابتدای کودکی انگیزه ی جنایت در چنین فردی رشد پیدا می کنه تا بعدها دست به چنین جنایات مخوفی بزنه.می بینیم در همه ی این شرایط قاتلان مجرم نیستند.و نباید آن ها را از دید یک مجرم نگاه کرد.بلکه باید به آن ها از منظر خطاکار نگریست.مسلما به تفاوت مجرم و خطاکار آگاهی دارید.یک ضرب المثل دیگه هم می گه هیچ فردی مجرم به دنیا نمیاد.این هم می تونه دلیل خوبی بر ادعای من باشه.
پس باید چه کار کرد؟چه عملی را باید در قبال این خطاکاران که در آینده هم احتمال دست زدن به خطاهای دیگر از آن ها سر می زند اتخاذ کرد؟یک و تنها یک راه می ماند که هم از لحاظ اخلاقی کاملا منطقی به نظر می رسد و هم جامعه را از خطر و ناامنی دور نگاه می دارد.و آن دور نگاه داشتن عامل ناامنی از جامعه است.یک شیر درنده را بخاطر درندگی که اعدام نمی کنند بلکه آن را به دور از جامعه در جنگل رها می کنند.به همین دلیل کسانی که امنیت جامعه را بر هم می زنند اولا باید به عنوان خطا کار و نه مجرم شناخته شوند و ثانیا برای امنیت جامعه آنها را دور از مردم نگاه داشت.برای این کار می توان چاره ی حبس ابد یا اسکان دادن آن ها در اردوگاه ها را اتخاذ کرد.فراموش نکنیم که یک قاتل مجرم نیست بلکه خطا کار است.یک قاتل انگل جامعه نیست بلکه همین جامعه وی را تبدیل به یک قاتل کرده است.یک قاتل به این دلیل که انسان است حق زندگی دارد. والسلام. 





<      1   2   3   4   5   >>   >
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 11 بازدید
    بازدید دیروز: 63
    کل بازدیدها: 240608 بازدید
  • درباره من

  • کمی نوازشم کن
    سیاوش
    به قول یک عزیزی منم یک آدم معمولی که تو همین کره ی خاکی و توی همین ایران زمین سرزمین خشکی ها که مدت هاست چراغ علم و شکوهش خاموش گشته بدنیا آمدم.به هر حال به قول شاعر تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم.هنوز خیلی راه مونده که نپیمودم.می خوام در آینده برم سفر.سفری دور که از اینجا کیلومتر ها فاصله داشته باشه.و اونجا بر خودم بیفزایم.اینو که به یکی گفتم گفت آرزو بر جوانان عیب نیست.
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • داستان های من
    می اندیشم پس هستم
    سیاوش قمیشی
    خسرو شکیبایی آلپاچینوی ایران
    تندیس
    همای سعادت
    e-com
    آخرین درد...
    بهارانه
    کلاغ-سایت ادبیات و فلسفه
    این هم از مدیر خان
    روهام
    سیاوشون
    ستاره ی صبح
    سیاورشان
    نوشته بر باد
    وبلاگ آموزشی . خبری پرمحتوا
    انجمن وبلاگ نویسان پارسی بلاگ
    وب سایت سرو
    ترانه ها وجملات عاشقانه
    سایت فرهنگی هنری ادبی سرو
    NooshI [Nooshi va Jojeha]

    شایا
    دلتا
    آرمان
    تندیس تنهایی
    مسافری از هند
    *ابراهیم نبوی*
    *سردبیر خودم*
    زهرا
    *وب نوشت ابطحی*
    بخش فارسی بی بی سی
    زن نوشت
    ترزا
    دست نوشته های یک پشت کنکوری
    گلناز
    بیا بگشای در بگشای دل تنگم
    مسافری از هند
    مسافری از هند
    آبدارچی پارسی بلاگ
    همسفر تنها
    همسفر تنها
    کردستان
    همسفر مهتاب
    *p30download*

    ابرک قله نشین
    خفن سرا
    دلتا
    رهگذر تنهای دهکده
    *سه کشک*
    *ملیحه*
    ذهن سیال
    nazanin studio
    زمزمه های تنهایی
    نقطه ته خط
    الپر
    دنیای کوچک من
    شب مهتابی
    شرتو
    مشتی نور سرد
    آدم و حوا
    کسوف
    ایزد بانو
    اینجا وبلاگ صورتک است.
    چیزی میان دو فریم
    مادر سپید
    مادر سپید
    تابستانه
    بهار
    بیا و برگرد
    سینا
    ستاره صبح
    جمع نوشت
    کامپیوتر
    آموزش و دانلود مصطفی
    میخانه