ادامه ی داستان شاعر هیز.همین الان نوشتمش. امیدوارم خوشتون بیاد.در ضمن اگه آی کیوتون خدایی نکرده خیلی پایین باشه باید بگم بهتون که اول پست قبلی رو بخونید.البته با شما نیستم ها :-)
جناب آقای محمدی لطف کردید و توضیحاتی دادید اگه لطف کنید یکم هم در مورد کتاب شعرتون توضیح بدید.
_توضیح نداره دیگه.مردم باید توضیح بدن.همینیه که نوشتم.بخونیدش بفهمید.کلیت کتاب هم اینه که شاعر هیز می ره تو پارک ها می شینه و به صورت یه خانم که روی یه سکو به فاصله ی دو یا سه متریش نشسته چشم میدونه و در بارش شعر می یگه.اشعار عاشقانه.همین.اگه مردم سوالی دارن بپرسن من جواب می دم.
_خوب مثل اینکه جناب آقای محمدی حرف خاصی در مورد آثارشون ندارند که برای حضار گرامی مطرح کنند.
_حرف خاص نداره دیگه آقای محترم.اثر خودش باید خودشو نشون بده.همون طوری که نشون هم می ده.من حرف هام رو تو شعرام زدم.دیگه جایی برای توضیحش نمی بینم.گفتم.اگه همین جا هر کی سوالی چیزی داره بپرسه من جوابشو می دم.همه ی کسایی که اینجا نشستید .خوب یه سوالی بکنید دیگه.اگه هم سوالی ندارید من برم بشینم.اگه سوال دارید دستهاتونو ببرید بالا و بعدش هم بپرسید.
میان جمعیت یک نفر جرئت کرد و دستهاشو برد بالا.
_شما بگو جانم
_خسته نباشید آقای محمدی.ضمن تشکر از کتاب شعرتون ...
_نمیشنوم بلندتر
_عرض می کنم خسته نباشید.ضمن تشکر از اشعار خیلی زیبای شما
_خانم تاروف ماروف رو تا آخر عمرتون بذارید کنار. حرفتونو، لپ کلوم رو بگید .
_می خواستم خدمتتون این سوال رو بپرسم که چی شد اسم شاعر هیز رو روی کتابتون گذاشتید؟
_خوب می خواستید چی بذارم؟یه شاعر چشم چرون که با کلمه و کاغذ به یاد یه دخترخانم معاشقه می کنه چه اسمی رو می تونه بجای شاعر هیز برای خودش انتخاب کنه؟شاعر چلاق؟شاعر مشنگ؟ یه حرفی می زنید ها.حتما می خواستید اسم کتاب رو بذارم ریشه کنی اعتیاد در جامعه ی امروزی؟
دو-سه نفر دیگه هم دستشونو بلند می کنن.آقای محمدی سرش رو به طرف یکی از اونها می بره و ازش می خواد که سوالش رو بپرسه.
_سلام خسته نباشید
_مرسی
_ببخشید آقای محمدی فکر می کنید شعر شما چرا این قدر محبوبیت گسترده پیدا کرده؟
_برای اینکه ساده است.برای اینکه حرف های بچه مثبتی و مودبونه نزده.برای اینکه حرف دل هر آدمی رو زده.برای اینکه همه ی ما از این موضوع خوشمون میاد .چه پسر بچه ی خوبی باشیم و از دهنمون در نیاد که از یه دختر خوشگل خوشمون میاد و چه مثل من ناخلف باشیم و بیایم واسه چشم و ابروشون شعر بگیم.هممون خوشمون میاد.اولیاش هم این کتاب رو می گیرند و قایمکی می خونن.مطمئن باشید اینو.در ضمن خود خانماشم خیلی با این شعرا حال می کنن.برید تو کتاب فروشیا ببینید .تازه دختر خانوما بیشتر این کتاب ها رو می خرن. خوب تو بگو آقا جان.سوالت چیه؟
_آقای محمدی حالا چرا در مورد زن شعر می نویسید؟
_باز که حرف بی خود می زنی عزیز من.پس بیام راجع به مرد و ابروی پت و پهن مرد شعر بنویسم؟ یا سیبیل های تو هم فرو رفته ی یه آقای زمخت دو و نیم متر قد دار؟یا خنده های یه بچه شش ماهه؟یا اصلا به نظر تو بیام راجع به یه آفتابه و یه چیز قهوه ای رنگی که توی سوراخ توالت خونه ی مردم هست شعر بنویسم؟اینم سواله که می پرسی؟
سالن از خنده منفجر شد.البته دو ردیف جلو که اکثرا اشخاص مودب و آدم های «خوبی» بودند با هر جمله ی آقای محمدی یه قطره عرق از پیشوونیشون پایین می ریخت و دعا می کردند که هر چه زودتر آقای محمدی گورشو گم کنه از سن بیاد پایین ولی هیچ کاری جز گوش دادن به خوزه بلات های این شاعر «هیز» نداشتند.دو سه نفر هم توی ذهنشون برنامه می ریختند که آثار دیگه ای از ایشون رو چاپ نکنن هر چند که اثر دیگه ای آقای محمدی نداشت .یک نفر هم توی مغزش این فکر می گذشت که فردا توی اداره پرسوجو کنه ببینه کدوم آدم بی دین و لامذهبی مجوز انتشار اشعار ابوالحسن محمدی رو داده.
_شما بگو.
_آقای محمدی همسرتون در مورد چاپ این کتاب چی گفته؟
_به شما مربوط نیستش آقا. (یکمی مکث کرد) خوب کس دیگه ای سوال نداره؟ ..هیچکی؟خوب پس از همتون تشکر می کنم.
آقای سهروردی از فرصت استفاده می کنه ، به زور یه لبخند روی لب هاش قرار می ده و از آقای محمدی تشکر می کنه.چند تا از مسئولان به روی سن میان و آقای محمدی از یکی از اون ها لوح رو می گیره با همشون دست می ده و با آرامشی خاص در حالی که به زمین نگاه می کنه و بدون اینکه به هیچ چیزی فکر کنه از پله ها پایین می آد و به طرف صندلیش می ره. همه ی افراد سالن با حیرت ،شگفتی و اکثرا با نوعی حس دوستی نگاهش می کردند. اکثر افراد از حرف های رک آقای محمدی خوششون اومده بود اگر چه بعضی ها هم دیگه حتی نمی خواستند قیافش رو هم ببینند.خوب دیگه یه همچین آدمی یا دوست پیدا می کنه یا دشمن .کسی نمی تونه از شخصیت چنین افرادی بی تفاوت عبور کنه و هیچ احساس دوستی یا نفرتی نسبت به اون نداشته باشه.همون بچه مثبت هایی که یواشکی کتاباشو می گرفتند و می خوندند و همین طور همون بچه سوسول هایی که کتاب ها و اشعار خیلی ساده اش رو می گرفتند و توی پارک بلند بلند برای دوستاشون می خوندند قه قه می خندیدند همه و همه از آقای محمدی خوششون می اومد.حتی استاد های دانشگاه منتقدین و ... اون ها هم مسلما جزء مردم هستند.به هر حال آقای سهروردی دستی به ریش هاش می کشه،یه نفس عمیق از ته ته قلبش به بیرون پرت می کنه و با لبخندی که کمتر روی تصنعی به خودش گرفته بود ادامه می ده:
_آقای موسی ابراهیمی نویسنده ی کتاب « بنی آدم » برنده ی جایزه ی بهترین و تاثیرگذار ترین رمان اجتماعی.
بهترین و تاثیر گذارترین بودنش رو کی انتخاب کرده بود فقط خدا می دونست.شاید داوران.ولی داوران مسابقه رو چه کسی انتخاب کرده بود؟
|
داستان...
حدود پنجاه سال سن داشت.یه کارمند ساده ی بانک بود.بیست سالی می شد که شعر می گفت.البته نه به صورت حرفه ای .کمتر شعرهاشو به کسی می داد که بخونند.دو سال پیش بعد از مدت ها یکی از دوست های قدیمیش رو دیده بود که یه انتشاراتی کوچیک داشت.این دوستش شعرهاشو می خونه و به اونها علاقه مند می شه.با این که انتشاراتشون در حال ورشکستگی بود تصمیم می گیره که شعر هاشو چاپ کنه.
کتاب با عنوان شاعر هیز از زیر چاپ بیرون میاد.می ره تو کتاب فروشی ها و به طرز عجیبی خوب فروش می کنه. چند ماه بعد تجدید چاپ می شه.باز هم... تا این که کتاب شاعر هیز امسال به عنوان پر فروش ترین کتاب شعر فارسی شناخته می شه.
مطابق هر سال اکثر ناشر ها ،خیلی از نویسنده ها ،صاحب نظران ،استادان دانشگاه و منتقدین در تالاری گرد هم اومدند تا به برگزیده ترین و پرفروش ترین کتاب های شعر و داستان فارسی جوایزی داده بشه.جمعیت به دویست نفر می رسید.خانم ها یک طرف و آقایان یک طرف.کتاب سایه ی سرخ به عنوان پرفروش ترین کتاب سال شناخته شده بود.نویسنده ی کتاب خانم فرهادی در حالی که رمان درازش هم دستش بود به بالای صحنه رفت.اضطراب زیادی داشت .سعی می کرد که اون رو پنهان کنه.اگر چه ناموفق بود.جلوی میزی که روی اون دوتا میکروفون قرار داشت ایستاد ،کتاب رمانش و متنی رو که برای سخن رانی به همراه آورده بود روی میز کنار میکروفون ها گذاشت. نگاهی به جمعیت گسترده ای که روبرویش بودند انداخت.سرش رو به طرف پایین برد و از روی متن با صدای رسا همراه با کمی لرزش شروع به خواندن کرد.«به نام خداوند بخشنده ی مهربان.با سلام خدمت همه ی حضار گرامی اساتید محترم و مسئولان گران قدر ....»
حدود نیم ساعت سخنرانی خانم فرهادی طول کشید.از سبک رمانش ،هدفی که در پی نوشتن این رمان در پیش گرفته بود حرف زد.اینکه اعتیاد و ایدز از خطرناک ترین تهدید هایی هست که جامعه ی ما رو تهدید می کنه و نویسنده متعهد و مسئوله که در قبال این ضدارزش های اجتماعی مطلب بنویسه و اون ها رو مورد کنکاش قرار بده.نگاه و نظر منتقدانش رو هم بیان کرد و در مورد هر یک از اون ها توضیحاتی به جا و شایسته داد.و چندین و چند تا حرف های قشنگ قشنگ دیگه .آخرش طبق معمول از فلان وزیر و بهمان دبیر و آقای فلانی و خانم چی چی تشکر کرد و مثل یه بچه ی خوب مودب رمان و متنش رو از روی میز برداشت و به طرف صندلی که در ردیف اول قرار داشت رفت و اونجا نشست.(یادم رفت بگم که قبل از خروج از سن چند نفر از مسئولان آمدند و لوح تقدیری از طرف وزارت ارشاد به خانم فرهادی دادند.)یه نفس عمیق کشید و خدا رو شکر کرد که هیچ کجا از سخنرانی اش ایرادی نداشت و به قول معروف سوتی نداد.آرامشی سراسر وجودش رو در بر گرفته بود و با غروری خاص به لوح تقدیری که از سوی وزارت ارشاد گرفته بود نگاه می کرد.ولی در اون جمع ذهن دبیر برگذار کننده ی مراسم خیلی خیلی مشوش بود. و همچنین مجری مراسم و چند نفر دیگه.به هر حال مجری برنامه به جایگاه سخنرانی اومد و از آقای محمدی دعوت کرد که به صحنه بیاد و در مورد کتاب شاعر هیز سخنرانی کنه.عنوان کتاب رو با مکث تلفظ کرد و پچ پچی بین افراد حاضر در سالن رد و بدل شد.آقای محمدی از صندلی اش بلند شد و به طرف صحنه حرکت کرد.قیافش خیلی بیشتر از پنجاه سال نشون می داد.شاید شصت سال یل حتی بیشتر.موهاش کاملا سفید ،صورت چروکیده عینک ته استکانی به چشمش و کمرش قوز عجیبی داشت.آرام آرام قدم می زد.به طوری که خیلی ها از ایم همه فس و فس کلافه شده بودند.یک دقیقه ای طول کشید تا به مکان مورد نظر برسه.پشت میکروفون ها قرار گرفت.از زیر عینک به جمعیت داخل سالن نگاه کرد.بعد سرشو به طرف پایین گرفت و دست در جیبش کرد و یه پاکت سیگار بیرون آورد.با صدایی لرزان که مشخص بود این آقای محمدی تریاکی و معتاد هستند اعلام کرد که دچار استرس عجیبی شده و نیاز داره که یه سیگار بکشه.سرو صدایی از سالن بلند شد.طمئنینه ی آقای محمدی در روشن کردن سیگار و پک زدن به اون عرق زیادی رو از صورت چندین نفر از مسئولان بر گزار کننده ی سالن در آورد.مجری مراسم کنار آقای محمدی اومد و با دست پاچگی از آقای محمدی خواست که سیگار رو بهش بده و سخنرانی رو شروع کنه.آقای محمدی در حالی که در یک دستش سیگار قرار داشت با دست دیگش پهلوی آقای مجری رو گرفت وبه آرامی هولش داد و گفت«مسئله ای نیست آقای سهروردی .همین الان شروع می کنم.» آقای سهروردی هم دست از پا درازتر به طرف در خروجی که روی سن قرار داشت رفت.آقای محمدی برگشت و دوباره به جمعیت سالن نگاه کرد.
«من ابوالحسن محمدی شاعر کتاب شاعر هیز هستم.مجموعه ی شعرهای این کتاب رو از ده سال پیش شب های جمعه و بیکاری هام می شستم و اون رو توی کاغذ می نوشتم.سواد دانشگاهی ندارم .دیپلم هستم و توی بانک کار می کنم .برای همین همیشه به پسرم می گم که درساشو بخون یه دانشگاه دوغوزآبادی لااقل قبول شه تا مثل ما یه کارمند دست و پا شکسته ی بدبخت بی پول نشه که ماهی هفتاد هزار تومان پول بگیره و ندونه که این هفتاد هزار تومن رو چه جوری تا آخر برج برسونه و خرجش کنه.سه تا دختر دارم با یه پسر.البته دخترهام رو زیاد این نصیحت نمی کنم چون اونا می رن خونه ی شوهر و مخارجشون رو شوهرشون تامین می کنه.برای همین هم سعی می کنم برای اینکه آینده ی دخترهام مثل زن بدبخت فلک زده ی من نشه به یه شوهر خوب و تحصیل کرده و پولدار بدم.البته دختر های منم خوشکل هستند و صد البته لایق یه آدم های تحصیل کرده. همین»
به محض قطع شدن حرف های آقای محمدی بمب صدا در داخل سالون منفجر شد.هر کی با بقل دستی خودش حرف می زد.همه به معنای واقعی کلمه کف کرده بودند.مجری آقای سهروردی بدو بدو به کنار ابوالحسن محمدی اومد ،با یه دستمال کاغذی عرق صورتش رو پاک کرد و از جمعییت خواست که ساکت باشند.چند بار درخواستش رو تکرارکرد تا اینکه سکوت سالن یکم برقرار شد.
بمونید تو خماری تا بقیشو بعدا براتون بنویسم LOL
|
در بین ما ایرانی ها ،دولت مردان و مردم عادی طلسم عجیبی ایجاد شده است.سالهاست که این طلسم بر کشور ما سایه افکنده و آن چیزی نیست جز آنکه هیچ امری در جامعه و کشور ما روال عادی خود را پیش نخواهد گرفت.هیچ جنبه ی مثبتی از کشور ما پایدار و مستدام نخواهد بود.اگر هم موردی به روال عادی خود ادامه دهد همه ی ما منتظر خروج آن مورد از خط تعادل خواهیم بود و البته این خروج در آینده ای نزدیک صورت می پذیرد.اگر در یک نهاد اداری رشوه گیری نباشد به نظر ما بسیار عجیب خواهد آمد.البته این اداره تنها می تواند در خیال ما به وجود آید.اگر مکان یا شیئی به عنوان نمادی از کشور ما وجود داشته باشد باید انتظار از بین رفتن آن را بکشیم.برای مثال میدان آزادی و تندیس آن که نماد تهران به حساب می آید چندی پیش شنیدم که به علت عدم آبیاری صحیح چمن ها و درختان آن جا فنداسیون آن در وضعیت بسیارخطرناکی قرار گرفته است.تمام مراکز تاریخی ما از کاخ سعدآباد گرفته تا مسجد شیخ لطف الله اصفهان و خرابه های تخت جمشید.همه و همه به دفترچه خاطرات اشتراکی مردم ایران تبدیل شده است.دفترچه خاطراتی که گاهی در آن فحش هایی هم می بینیم.«علی به تاریخ 1375» ، «خیلی باحالی» و .... همان گونه که گفتم آن قدر این وضعیت بحرانی در جامعه ی ما ریشه ای شده که اگر در موردی این چنین نباشد شگفتی را در دیدگان ما می آفریند.
نمونه ی تاسف بار دیگری که این چند مدت با آن روبرو شده ایم طرح عریض سازی خیابان ولی عصر تهران هست.خیابانی که خود به نوعی سمبلی از تهران و نمادی از ایران می باشد.خیابانی زیبا دراز که در کنار آن درختانی با نظم بسیار چیده شده اند و هنوز ابهت و اقتدارشان را در قبال گذشت زمان به رخ ما ایرانی ها می کشد.آیا شهرداری تهران و دیگر مسئولان به ثبات و جاودانگی این درختان حسادت می ورزند؟آیا مسئولان به محبوبیت آنها به محبوبیت این خیابان و غروری که مردم نسبت به این خیابان دارند حسودی می کنند؟آیا بهانه ی سبک کردن بار ترافیک می تواند موجب ریشه کن کردن این خیابان کهن و تاریخی شود؟نه هرگز.هرگز این بهانه جایز و شایسته نیست.اما افسوس که طلسمی بر این جامعه ی بحرانی و دولت سیاه سایه افکنده که نمی گذارد هیچ موضوع هیچ اندیشه ، هیچ فرهنگ شایسته و هیچ اثر تاریخی و کهنی روال عادی خویش را به پیش گیرد و دچار انحطاط نشود.
خوشبختانه سازمان محیط زیست و سازمان میراث فرهنگی مخالفت هایی با این طرح کودکانه ی شهرداری کرده اند.امید است که شهرداری تهران دست به چنین اقدامی نزند .مسلما اگر شروع به چنین اقدامی کند مردم ما که هنوز هم ته مانده هایی از غذای فرهنگ و غرور ملی در درون کاسه ی وجودشان هست دست به مخالفت های گسترده ای خواهند زد.
ما نباید بگذاریم که تنی چند از مسئولان کوته فکر که واژه ی مسئول بر آن ها کریه و ناپسند است دست به ترور تاریخ ملی و میهنی ما بزنمد.ما نباید اجازه دهیم همان اندک مایه فرهنگ و تمدنی که از گذشته به ما به ارث رسیده است در چاه تاریک نیستی و عدم پرت شود.
مرسی از فریبای عزیز که این موضوع مهم رو برای نوشتن به من خاطر نشان کرد.راستی بچه های دیگه هم اگه موضوع برای نوشتن به من بدند خیلی خوشحال می شم.ممنونم.بای
|
ترس از رقابت جنسی و رابطه ی آن با حجاب
حجاب خوب است یا بد؟اجبار به حجاب چه؟به یک سوال دیگر هم پاسخ بدهیم.ریشه ی حجاب در چیست؟ تاریخ حجاب به کجا باز می گردد؟
به نظر من حجاب دو معنی را در بر می گیرد.یکی از نظر اسلام که پوشش کلیه ی اعضای بدن زن به جز صورت دستان و پاها را شامل می شود.این مفهوم تنها ویژه ی اسلام است.اما حجاب به تعریف گسترده همان معنای پوشش را می دهد.از پوشش آلت تناسلی زن یا مرد گرفته تا شکم و سینه و دست و پا.به معنای عام اگر فردی تنها یک شرت بپوشد به نوعی و تا اندازه ای حجاب را رعایت کرده است.این نوع مفهوم گسترده نه تنها در جوامع اسلامی بلکه در جوامع غربی ،مسیحی و حتی متریالیستی هم رعایت می شود.حجاب به معنای عام نوعی اجبار درونی است که هر فردی بر رعایت کردن آن کوشش می ورزد.در شهری مانند واشنگتون یا پاریس هیچ زن یا مردی بدون شلوار یا پیراهن از خانه بیرون نمی آید چه برسد به نپوشیدن شورت.پس تفاوت عقیده ی اسلام با آنچه که در عرف همه ی جوامع وجود دارد ریشه در اصل حجاب نیست بلکه در مقدار و به نوعی کمیت آن ریشه دوانده است.توجه به این نکته بسیار حائز اهمیت است.پاسخ به علت حفظ حجاب به معنای عام در هر فردی نه به فطرت انسان ها بر می گردد و نه به اجبار از سوی حکومت.حفظ حجاب به مفهوم گسترده ریشه در غریزه ی وجودی انسان دارد.انسان به عنوان یک حیوان دارای غرایز ذاتی ای است که برخی از آن ها منتج به رعایت حجاب می شود.برای مثال از جانداری غیر از انسان یاد کنیم.خروسی که نسبت به جفت خود احساس غیرت می کند تا روباهی که همپای خود را از ترس تجاوز به حق مالکیت جنسی او از منطقه ی زندگی خود می راند و «کیش» می کند.حس غریزی مالکیت نسبت به شریک جنسی نه تنها در میان انسان ها بلکه در بین اکثر حیوانات به گونه های مختلف وجود دارد.امیدوارم که سوءتفاهمی صورت نگیرد.منظور من از مالکیت جنسی وجود نوعی حس «غیرت»(یا ترس رقابت جنسی) در هر جانداری نسب به زوج جنسی خود می باشد.در یک زوج انسانی همانگونه که مرد نسبت به زن خود احساس مالکیت می کند زن نیز نسبت به همسر خود احساس مالکیت و تملک خواهد کرد.البته شدت این حس در هر جانداری و در هر جنسیتی متفاوت خواهد بود.جنس مذکر از نوع انسان به طور غریزی ترس بیشتری نسبت به فاش شدن رقیب جنسی خود دارد.پیدایش حجاب و علت آن از همین حس مالکیت و به همراه آن نوعی ترس سرچشمه می گیرد.ترس از اینکه رقیب جنسی فردی مورد تجاوز قرار بگیرد(در مورد زن ها) یا رقیب جنسی به شریک جنسی فردی تجاوز کند(در مورد مردان).این ترس به همراه خود نوعی اجبار از سوی همسر و البته نوعی خویشتنداری و حس وفاداری از سوی خود فرد برای رعیت حجاب می شود.
در مورد چادر و حجاب از نوع کامل جای بحث و اشاره به نکته ی بسیار جالب توجهی وجود دارد.عرف پوشیدن چادر و حجاب کامل در جامعه ای ناامن به وجود خواهد آمد.جامعه ای که فرد ترس بسیاری از مورد تجاوز قرار گرفتن همسر خود دارد.در این جامعه حجاب جنبه ی تکاملی به خود می گیرد.در حقیقت حجاب رابطه ی عکسی با امنیت جنسی در جامعه ،فرهنگ یا تمدن دارد.مطلب جالب توجهی که از سوی پیروز از آمریکا در سایت بی بی سی نوشته شده است دلیل منطقی ای بر این ادعاست.متن کامل وی را در اینجا درج می کنم:
«پوشاندن زنان و محدود کردن آنان ریشه در اسلام ندارد بلکه ریشه دارد در تاریخ حکومت های شاهنشاهی ایران قدیم و حکومت های فئودالی که هنوز میشود در افغانستان نمونه های آن را دید. چادر پوششی ایرانی است نه اسلامی. شاهان و امیران ایرانی برای پر کردن حرمسراهای خود زنان و دختران رعیت های خود را بدون دغدغه خاطر تصاحب میکردند. به همین دلیل عموم زنان و دختران خود را یا در خانه نگاه میداشتند و در بیرون از خانه زیر پوشش چادر. به همین علت است که در نقوش تاریخی و پیکره سازی ایران قدیم بر عکس یونان و رم باستانی آثاری از پیکره و تندیس های زنان دیده نمیشود.» پیروز - آمریکا
و اما بحث در مورد اجبار به حجاب از سوی حکومت.به نظر من این عمل چندان منطقی و معقول به نظر نمی رسد.همانگونه که گفته شد حجاب(در معنای عام و نه از دیدگاه اسلام به طور خاص)ترس از به وجود آمدن رقیب جنسی برای یک زوج است.و راهکارهای پیشگیری از وقوع آن به ساختار و قراردادهای دو همسر بر می گردد.نه اینکه بر اثر عاملی خارجی با جبر این شیوه حاکم شود.شاید این «ترس» در میان یک جفت کمتر از جفت دیگر باشد و به نوبه ی آن میزان رعایت حجاب نیز تغییر کند.
|
گالری آثار آقای مهدی خیامی
نگارخانه ای در فرهنگسرای دختران باز شده است که آثار مهدی خیامی رو به نمایش گذاشته.مهدی خیامی دانشجوی سال آخر هنر جهاد دانشگاهی سبکش یکم متفاوت و ویژه تر از دیگر نقاش هاست.یه سبک بخصوص.در همه ی طرح هایش یک انسان را به نمایش آورده .البته طرح آدمک های او به نحوی به شکل انتزاعی هم درآمده بود.به معنای دیگه شبیه آدم درست حسابی نبود.اکثرا لخت بودند!و ماهیچه های آن ها را هم به تصویر کشیده شده بود ، انگار که پوستش رو از بدنش کنده باشند و ماهیچه های بدنش معلوم شده باشه.صورت آدمک هاش مضطرب ،نگران ،و افسرده بودند.شخصیت چهار تا از تابلوهایش یک نفر و با یک چهره ی مشخص بود.همانطور که گفتم همشون لخت بودند ،هیچی به تنشون نبود غیر از کراوات.کرواتی که به گردن اونها آویزان شده بود خیلی عجیب می آمد.ابتدا فکر کردم که این آقای خیامی یکم مذهبی هست و داره اضطراب و استرس جوامع غربی(به خاطر کروات به نوعی سمبل غرب) رو می خواد نشون بده.اندرزی که نشون بده اگه از دین خارج بشی اضطراب و استرس سراسر وجودت رو در بر می گیره.نمادهایی مانند همین کرواتی که گفتم،شیشه ی الکل که دست یکی از آنها بود و در طرحی دیگر که به صلیب کشیده شده بود.ولی نقض نظر و حدس من هنگامی که امروز دوباره به گالری رفتم و با خود او صحبت کردم آشکار شد.اول از همه اینکه از خودش پرسیدم آیا شما می خواهید انحطاط معنوی جامعه ی غربی را به نمایش بکشید؟ پاسخ منفی داد و ادامه گفتش که ما خودمون همه از دم افسرده و دپرس هستیم نیازی نیست که بریم و آدم غربی رو به نمایش بکشیم. توجه من رو چیز جالبی جلب کرد.کرواتی که به گردن داشت!خوب حدس من به این برگشت که در این تصویرها ، آقای مهدی خیامی خودش رو به تصویر کشیده.اندوه و غم خودش رو طراحی کرده.این نظر من بیشتر تایید می شه که خودش هم مثل آدمک های طراحی هاش آدمی لاغر و استخونی هست.بوی سیگار هم بدنش رو در آغوش گرفته بود.خلاصه بیشتر به نظرم می رسه که آقای خیامی سعی کرده خودش و حالات روانی خودش رو به تصویر در بیاره.بگذریم...
چند تا از اثرهاش رو تا جایی که بتونم اینجا بیان می کنم.دو تا از طرح هایش همون آدمکی رو نشون می داد که در کنج سه گوش دیواری نشسته .یکیشون زانوی غم به آغوش گرفته و سرش رو روی دو تا بازوش که روی زانوهاش هست قرار داده بود.یکی دیگه از این حالت هم که به نظر من خیلی قشنگ بود همین آدم رو نشان می داد که گویی کسی داره به اون نزدیک می شه و اون کف دست هاش رو به جلو می بره و نوعی بیان می کنه که به من نزدیک نشو.تو یکی دیگه از طرح ها به صلیب کشیده شده و در یکی دیگه ایستاده یک شیشه ی الکل دستش و دست دیگه اش رو هم به دیوار تکیه داده و تقلا می کنه که خودش رو ایستاده نگه داره.در همه ی این طرح ها همون طور که گفتم چهره ی فرد مضطرب هست ،بدنش لخت و تنها یک کروات به گردن داره.چند تا دیگه از آثار آقای خیامی تنها سر انسان انتزاعی وی را به نمایش آورده بود.که البته از اونها زیاد خوشم نیومد.
می گم چقدرشرح یک طراحی سخته .یه غزل دیشب گفتم که اگه اجازه بدید اینجا بنویسمش.خوشحال می شم بخونیدش.راستی یکی هست که منو بیشتر از هر آدم دیگه ای برای غزل سرودن تشویق و ترغیب می کنه.با صمیم قلب ازش متشکرم.جوجه ملی (جوجه نیستش ها...)
کاش می شکفت غنچه ی مهرت به دیدارت
کاش جان من همچون دلم می شد گرفتارت
کاش می روفت رود اشکم از چشمه ی چشمم
غبار یادت،دل سنگت تا به دریای دیدارت
کاش تنگ تر می گرفت دلم را به آغوش
تیر زهر آلود عشق چشمان خمارت
کاش باحضور گرمت آتش عشقم زبانه می کشید
می ربود سرمای کم لطفی را ز رخسارت
کاش آتش هجرانت رسم خموشی می گرفت
با دریای وجودت با گیسوی آبشارت
کاش خزان بی تو بودن پایان می گرفت
می شکفت غنچه لبانت،در موسم روی بهارت
کاش اکسیر عشق من بر روی بی مهرت می فتاد
تا خورشید زر شود ماه روی باوقارت
|
سلام.ببخشید که یه مدتی به روز نکردم.تو اخبار شنیدم که پادشاه اردن گفته ایران حدود یک میلیون نفر به عراق فرستاده تا در نتیجه ی انتخابات تاثیر بذاره.خیلی برام جالب اومد.از هر چیزی که بگذریم مسلما سخن معقولی نیست.ولی این نکته که ایران قصد تاثیر گذاشتن بر اوضاع داخلی عراق به نفع خودش را دارد دور از انتظار نیست.مسلما هر کشوری دوست داره که اوضاع منطقه و در کل جهان به نفع وضعیت خودش پیش بره.ایران هم تمایل داره کسی بر تخت حکومت عراق بشینه که حامی و طرفدار ایران باشه.ولی مسلما نخواهد توانست یک میلیون نفر را از ایران به عراق انتقال بده.این ادعا از اون حرف های اهوراییه :-) ولی ایران به راحتی می تونه شبکه تلویزیونی یا رادیویی عربی ای درست کنه و افکار عمومی مردم عراق رو تحت تاثیر خودش قرار بده.و البته همین کار رو کرده.اگه در تهران باشید مطمئنا شبکه ی العالم رو از کانال هفت دیده اید.شبکه ی العالم از طرف جمهوری اسلامی ساپورت و افکار و عقیده و سیاست های حکومت به اون تزریق می شه.این شبکه ی العالم می تونه تاثیر خیلی زیادی بر افکار مردم عراق به ویژه ی شیعیان اون بگذاره.به هر حال به امید اینکه در عراق اتخابات بدون شلوغی و اغتشاش صورت بگیره و نتیجه ی نهایی تحقق همان افکار و آرای مردم عراق باشه.خوشا به حالشان که طعم دموکراسی را به زودی خواهند چشید.
احمد حلت در فرهنگسرای دختران که روبرویی خانه ی ما هست هر هقته دوشنبه ها دو ساعت جلسه ی اعتماد به نفس رایگان بر گزار می کنه....می رم :-) راستی الان در تهران دو تا فرهنگسرای فمینیستی هست!یکی فرهنگسرای بانو که قبلا فرهنگسرای ساعی بود که در پارک ساعی قرار دارد.یکی هم همین کتاب خانه ی فردوس ما بود که به فرهنگ سرای دختران تغییر نام داد.تازگی ها حقوق آقا پسر های گل داره زیر پا له می شه.این به حق نیست.این تبعیض محض هست.دو تا فرهنگسرا که اسمشون فریادهای فمینیستی می زنه گوش ما رو کر کرده.من نمی گم نباشه ولی لااقل یه فرهنگسرا هم به اسم پسران باشه.ما که آرزو به دل ماندیم.در فرهنگ ها و دیکشنری ها واژه ی فمینیست را طرفدار حقوق تساوی زن و مرد معنی کرده اند.ولی این قسمت خانمای این ترازو داره سنگین تر می شه.مرد ها و پسر ها هم باید فکر یک جریان فکری و در پی آن یک سازمان باشند.مثل این که با قوی تر شدن ریشه ی فمینیسم نه تنها حقوق مرد و زن برابر می شه بلکه حقوق زنان شاید از اون هم بزنه بالاتر.یه نکته ی دیگه هم بگم.این ایران ما همه ی وضع و اوضاعش به هم ریخته ست.به قول معروف شلم شوروا.چرا که از یه طرف دیگه قانون به طرز ...فجیعی...حامی مرد هست.این هم به نظر من غیر عادلانه و غیر منطقیه.نگید من کژندیشم.
|
سلام.امیدوارم که حال همگی شما خوب باشه.الان زیاد فرصت ندارم مطلب بنویسم.اومدم که تنها چند تا عنوان که بعدها در باره اینها خواهم نوشت رو بیان کنم.یکی از مسائل در مورد فن آوری هسته ای ایران هست.مسئله ی بحث برانگیزی شده و اینکه دولت ایران سه نفر جاسوس هسته ای در ایران دستگیر کرده نشان دهنده ی خیلی از چیز هاست.نشان دهنده ی خیلی از مسائل هست .دوم هم سر عشق می خوام حرف بزنم.عشقی که زندگی خیلی از ما ها را تغییر جهت می ده و کلا به سمت دیگه ای هدایت می کنه.خیلی از ماها خودکشی می کنیم.از خود بی خود می شویم و تمام فعالیت های ما تحت الشعاع قرار می گیرد.
فردا اولین کنکور قلمچی انجام می شود.امروز هم جلسه ی اتمام حجت گذاشته بودند.عجب جلسه ای بود! یکی که سال پیش از ما کنکور داده بود و مهندسی پزشکی علوم و تحقیقات می خوند پشتیبان ما شده بود و برای حدود 15 داوطلب که اکثرشان با مادرشان آمده بودند سخنرانی میی کرد.بیچاره هی تپق می زد.من سال بعد که کنکور شرکت کردم و دانشگاه به سلامتی قبول شدم (خواب دیدی خیر باشه)میرم تو قلم چی شغل پشتیبانی رو اختیار می کنم.از این جور کارا خوشم میاد.سخنرانی برای جمعیت ،برنامه ریزی برای و انجام کارهای مشاوره ای.توانایی اش رو هم در خودم می بینم تقریبا .یکی از دوست های برادرم هم پشتیبان قلمچی بود .طاها قمی یا طه قمی.مسئله ی پولش زیاد نیست ولی ماهی هشتاد هزار تومن هم حدودا حقوق داره.
یکم سرم شلوغ شد می خوام داستانی بنویسم به عنوان کشور ده نفره.البته جمعیتش شاید از ده نفر کمتر باشه.و نیز البته ممکنه به صورت یک نمایش نامه ی تئاتر بنویسمش .با نمایش نامه داستان جالب تر جلوه پیدا می کنه.ولی... کو وقتش؟می نویسمش به هر حال
فعلا خدانگهدار
راستی از دوستای عزیز وبلاگ نویس که اینجا رو می خونند، علاقه ام رو برای تبادل لینک بیان می کنم.برام پیغام بذارید تا تبادل لینک کنیم.همین طور تبادل لوگو.
|