سلام.امیدوارم حال همگی خوش و خوب و سلامت باشه.اول از همه امیدوارم امروز و فردا انتخابات عراق با آرامش و به درستی اجرا بشه و هیچگونه ایرادی در اجرای آن به وجود نیاید.
در اوقات فراغت هر چندگاه دو سه تا ورق از دو تا کتاب بوف کور صادق هدایت و چنین کنندگان ویل کاپی مطالعه می کنم.هر دو خیلی خیلی زیبا و جذاب هستند.با بوف کور و صادق هدایت که آشنا هستید.و نیازی به معرفی نیست. فقط جمله ی اول رو که واقعا زیبا معنا دار و تا حدی غریب هست رو اینجا می نویسم «در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد» به نظر من بوف کور رو می شه شاهکار صادق هدایت به شمار آورد.البته آثار صادق هداست رو باید از دو نظر تجزیه تحلیل کرد.یکی از لحاظ جهان بینی و یکی هم از لحاظ سبک نوشتاری و ادبی خاصی که صادق هدایت ازش بهره گرفته.سبک نوشتاری صادق هدایت ، توصیفات و تشبیه هایش در زبان فارسی بی نظیر و فوق العاده هست.ارزش آثار صادق هدایت بیشتر در توصیف های عالی و خالی از نقص اون هست.ولی به عقیده ی من جهان بینی و ایدئولوژی هدایت متکامل و عمیق نیست.برای همین از صادق هدایت به عنوان داستان نویس نام می بیریم و نه نظریه پرداز.گر چه اکثر آثارش از یک دید و یک بعد نگرش خاص سرچشمه می گیره.
در مورد کتاب چنین کنندگان ویل کاپی ترجمه ی نجف دریابندی هم کمی صحبت کنیم.کتاب فوق العاده زیبا جذابی هست.به طوری که هر کدام از داستان های کوتاه این کتاب رو شروع کنید امکان نداره نیمه خوانده رهایش کنید و حتما تا پایان داستان رو خواهید خواند.ویل کاپی طنز پرداز ایتالیایی هست که سال 1884 میلادی به دنیا آمده و در سال 1949 در گذشته.در این کتاب هم وقایع تاریخی رو از دید طنز مورد بررسی قرار داده و به نظر من یک اثر منحصر به فرد رو خلق کرده است.چند خط از این کتاب رو هم اینجا تایپ می کنم:
«... ابوالهول هم چنین نشان دهنده ی خدای هوروس بود و هوروس هم نشان دهنده ی چند چیز دیگر بود.کسانی که تصور می کنند ابوالهول مجسمه ی یک زن است قطعا اشتباه می کنند.زیرا کاوش هایی که در سال های 1925 و 1926 به وسیله ی مسیو بارز از طرف اداره ی آثار باستانی مصر صورت گرفت،در قسمت قدامی مجسمه ،جزئیات ساختمانی خاصی آشکار کرد که یک بار برای همیشه بر این تصور خط بطلان کشید.کسانی که باز هم در این خصوص اصرار ورزند اشخاص بی تیربیتی هستند که باید نادیده گرفته شوند.»
خلاصه کتاب خیلی جالبیه که تاریخ رو و تاریخ شناس ها رو یک دم به سخره گرفته.اگه پیداش کردید حتما مطالعه کنید.
|
سلام.یه سلام گرم همراه با یکم کسالت که از عصر یه جمعه سر چشمه می گیره.خوشحالم که دوباره دارم می نویسم.خوشحالم که پس از یه مدت تقریبا زیادی انگشت هایم روی کیبورد برای تایپ این نوشته ها از روی یک حرف به روی حرف دیگه و باز به روی یک حرف دیگه می پره.امید وارم که حال همگی خوب باشه.
یکم راجع به سفر آقای خاتمی صحبت کنیم.خیلی دلم می خواست عقیدم رو در این مورد بنویسم.به نظر من اگه با قرارداد هایی که خاتمی در این هفت سفر خود به کشور های آفریقایی بسته راه ورود صادرات غیر نفتی ایران به این قاره ی سیاه باز بشه سفر این سفر ها به مقدار قابل توجهی پربار بوده است.و البته اگر این همکاری مداوم و دتباله دار باشه.اگه واقعا این هدف در این سفر ها دنبال می شده است باید خاتمی رو یه نابغه ی سیاسی نسبت به دیگر رجال کشورمون به حساب بیاریم.چرا که بازار آفریقا و حتی کشور های اطراف از قبیل افغانستان یه بازار بسیار مناسب برای صنعت ایران هست.برای اینکه مثلا پژوی ساخت کارخانه ی ایران خودروی ما رو که کشوری مثل فرانسه نمیاد دوباره بخره! بلکه این محصولات باید به کشور هایی صادر بشه که از خود ایران عقب مانده تر و ساختار صنعتی سنتی تری از ایران داشته باشند .
به هر حال باز من فکر نمی کنم دولت خاتمی بتونه این هدف صادراتی ایده آل رو به اجرا در بیاره.چرا که از یک جهت بقیه ی کشور ها هم دست روی دست نگذاشته اند تا ایران بیاد و فقط محصولات خودش رو به آفریقا صادر کنه.از طرفی اگه ایران بخواد محصولات صنعتی ای رو که در ایران عرضه می شه با همین قیمت صادر کنه با هم نتیجه ی مطلوبی از جهت صادرات غیر نفتی ایران به دست نخواهد آمد.
ما الان داریم پول نفتمونو می خوریم که این همه مردم زیر خط فقر و در گرسنگی زندگی می کنند.حدود 93 درصد صادرات ما صادرات نفتی هست.و مسلما تا سی سال دیگر در ایران چیزی به نام نفت نخواهد ماند که آن را صادر کنیم .اگر الآن فکری برای سی سال دیگر نشود و اگر الان به فکر اصلاح و پیشرفت نباشیم سی سال دیگه درآمد ملی ما به نسبت جمعیت ایران از کشور های افغانستان و عقب مانده ترین کشور های آفریقایی هم کمتر خواهد شد.این را هم نادیدیه بگیریم که تا آن زمان جمعیت ایران حدااقل دو برابر خواهد شد.و این را هم نادیده بگیریم که بیش از 90 در صد مساحت کشور ما بیابان و محیط نامساعد کشاورزی اشغال کرده است.و باز این را هم نادیده بگیریم که افق دید دولت مردان ما از یک سال فراتر نمی رود و نابغه های سیاسی اقتصادی ما شاید تا مرز سه سال افق دید داشته باشند.چه برسد به سی سال.
دیروز برادرم تعریف می کرد که در درمانگاه سید الشهدا وقتی مشغول کار بوده است چند نفری داخل درمانگاه شده اند تا زخم هایشان را بخیه کنند.جریان از این قرار بوده که این چند نفر با گروهی دیگر در خیابان کتک کاری و چاقو کشی کرده اند و پس از این که جریان تمام شده است به درمانگاه آمده اند تا زخم هایی که در اثر چاقو کشی ایجاد شده است را بخیه زنند.بعد از چند دقیقه دوباره همان گروه به همرا افرا دیگری که غیر از چاقو شیشه هم برای حمله به دست داشته اند داخل درمانگاه شده اند تا دوباره به این ها حمله کنند.چندین ویترین دارو نیز شکسته بودند تا این که ماموران پاسگاه به درمانگاه ریخته اند و همه شان را دستگیر کرده اند.دستیار برادرم گفته که رئیس پاسگاهی که به آنجا آمده است بختک نام دارد و این آقای بختک پس از دستگیری این افراد آن ها را در کلانتری به طرز فجیعی کتک می زند و سپس به گردن آن ها آفتابه آویزان می کند و پلاکاردی هم به سینه شان وصل می کند که اسم هایشان بر روی آن نوشته شده است و آن ها را روی گاری می گذارند و در سطح شهر در مقابل دیدگان مردم می چرخانند
خوب از این همه مسائل که واقعا به مغز آن ها فشار می آورند بگذریم .یه غزل دیشب نوشتم .خدمتتون اینجا تایپ می کنم.
"از در در آمدی و من از خود به در شدم"
از نوش جام باده ت گرما به سر شدم
آبشار سیاهت که موج بر پشت می فکند
یاد سیل اشکم دوش تا سحر شدم
از روی ماهت گل خنده بر آینه زدی
گفتم که بر من زدی و حالی دگر شدم
تو خود نمی دانی که از گل خنده هایت
دل برفت از پیش و جان به سر شدم
گفتم چون که بیایی خبر دل از تو بگیرم
از دل چون خبر کز خود بی خبر شدم
گفتم که بر رویت طوفان دل آرام شود
وزید و سرتاپا خروشان تر شدم
گفتم پر زنم چون بلبلی در کوی تو
از سوزش رویت بی بال و پر شدم
خوب امیدوارم که خوشتون آمده باشد.من شرمنده ی همه ی دوستانی هستم که برایم پیغام می گذارند و من با کمال بی شرمی هیچ حالشون رو نمی پرسم.واقعا معذرت می خواهم و امید وارم که عذر من رو به علت کمبود وقتم بپذیرید.
|
سلام.خوبید همگی؟همگی حالتون خوبه؟چه خبرا؟چی کارا می کنید؟دل من که خیلی تنگ شده.برای همه.دیگه گفتم امشب یه سری بزنم به وبلاگ و آپ تو دیت کنم.آخه یه سری مناسبت هایی هست .حالا این مناسبت ها چیه؟عرض می کنم خدمتتون.چندین و چند سال پیش در سال منوره ی 1365 در تاریخ بیست و دوم دی ماه ساعت ده و بیست دقیقه ی صبح یه آقا پسر گلی به دنیا اومد.این آقا پسر گل رو البته در آن موقع فقط می شد از قسمت زیرینش تشخیص داد.خلاصه. کسی که اونو بدنیا آورده بود یه دکتر هندی به نام خانم جایا بود .چندین سال بعد این آقا پسر خانم جایا رو دیده بود و الان فکر کنم که رفته به سرزمین خودش.خلاصه خانم جایا ایشون رو به دنیا میاره و با این کارش به کل بشریت خدمتی ارزنده ارائه می ده.یکمی صورت آقا پسر داستان ما سیاه بوده و یکی از همکارهای مادر گل سر داستانمون توی بیمارستان بقلش می کنه به این نیت که پسر به دنیا بیاره.و حدود دو سال بعد ایشون هم به برکت این آقا پسر نونهال پسری به دنیا میارن.یکی دیگه که تو بیمارستان بقلش می کنه می گه که چه قدر این پسر صورتش سیاهه .خانم جایا که خودش سیاهه می گه که مگه سیاه بودن چیه.بچه به این خوشکلی.البته راست می گفت.خلاصه این که گل پسر رو می برنش خونه .برادرش که از شادی تو پوست خودش نمی گنجیده.همین طور مامان جونش و بابا جونش البته.خلاصه اینکه به مدت یک هفته در شهر به خاطر قدم نهادن این فرزند جشن و پای کوبی می شه.انواع آجیل شیرینی میوه تنقلات غذا و خیلی چیزهای دیگه به میهمانان پذیرایی می شه.پس از یک هفته جشن و پایکوبی دقیقا هفت روز پس از تولد این شاه پسر آقای صدام حسین خان روی با اون بمب باران هاشون تمام شادی ها رو از بین می بره و کل شهر زیر حملات هوایی شدیدی قرار می گیره.مردم فرار می کنند.خیلی ها کشته می شن .آقا پسر عزیزمون هم نزدیک بوده جا بمونه که داداشش قلن دوشش می کنه و می برتش بیرون.جالب اینجاست که از حملات و صدای انفجار بمب نمی ترسیده و فقط نگاه می کرده و اصلا گریه نمی کرده.خلاصه این که خیلی این بمب باران ها سخت گذشت .به ره حال این شاه پسر همین طور خانواده ی محترمش از این وقایع جان سالم به در بردند و الان هم سالگرد تولدشه.هر چی من از این آقا پسر و خوبی ها و محاسنش بگم کم گفتم.خیلی بچه ی ناز و با مزده و شوخیه.کلا یه پارچه نمک.یه حبه انگور.قند عسل..ماه.جیگر.مامانی.تولدش مبارک.تولدش مبارک.امیدوارم که صد سال زنده باشه.خیلی دوسش دارم.امید وارم که تو همه ی مراحل زندگیش موفق باشه.امید وارم که تو کنکور بهترین رشته قبول بشه.بیاید همگی براش دعا کنیم.چون بچه ی خوبیه.
حالا این کیه؟می گم خدمتتون.اگه شما بالای صد باشه که همین الان فهمدیدی.اگه بین 80 تا 100 باشه باید بگم که اسم شریفش سیاوش و اگه متاسفانه پایین تر از 80 وبه احتمال زیاد منفی باشه باید بگم ایشون بابا خودمم دیگه آی کیو.
تولد تولد تولدم مبارک
مبارک مبارک تولدم مبارک
ایشالا زنده باشم
همیشه پاینده باشم
مثل گل سرزنده باشم
خیلی هم پرخده باشم
چشم حسود هم کور
|
سلام.امید وارم همگی خسته نباشید. امیدوارم که همتون خوشحال باشید.عرض کنم خدمتتون که این یک ماهی رو که شروع کردم دوباره واسه کنکور بخونم کلی فکر کردم آخر سر نتیجه گرفتم کامپیوتر رو جمع کنم خیلی بیشتر به نفعمه.همین طور فقط برای شش ماه دیگه نه داستان می نویسم نه شعر می گم نه وبلاگ می نویسم نه چت می کنم نه تو اورکات ولگردی می کنم نه تو وبلاگ ها و سایت ها و نه مشغول سایت درست کردن.اینجوری از وقتم بیشتر می تونم نتیجه بگیرم.من فعلا 18 سالمه.اوه.من بخوام صد و ده سال عمر کنم (بگید ماشالا بزنید به تخته ) به اندازه ی نود و دو سال دیگه وقت برای این همه کار دارم.برای همین چیزی ازم کم نمی شه ولی اگه این شش ماه رو نخونم نتیجه ی سال پیش دوباره تکرار می شه.رتبه ی سیزده هزار توی دانشگاه سراسری رشته ی کاردانی عمران نقشه برداری شبانه ی زنجان. برای همین امیدوارم شش ماه دیگه شما رو ببینم و امیدوارم که بعد از تیر 84 دوستان خوب وبلاگیم باز همچنان مشغول نوشتن وبلاگ باشند.امیدوارم که همگی موفق باشید.من خیلی دوستای زیادی اینجا دارم که از همشون فعلا خداحافظی می کنم.از امیر عزیز نویسنده ی وبلاگ تندیس تنهایی(چه اسم قشنگی) از ملیحه ی دوست داشتنی نویسنده ی وبلاگ آشنا غریبه برن تو وبلاگش ;) ، از دوستای گل و عزیزم که وبلاگ های زیر رو دارند: دلتا ، ابرک قله نشین ، خفن سرا ،همای سعادت ، ای کام ،بهارانه،شایا ،دلتا ، آرمان ،همسفر تنها،همسفر مهتاب،رهگذر تنها دهکده ،زمزمه های تنهایی آبدارچی پارسی بلاگ،مسافری از هند و خیلی های دیگه که همشون مهربون و به معنای واقعی دوست هستند.از مدیر پارسی بلاگ هم ممنونم.البته الان خیلی وقته که ازش خبری نیست.قبلا ها اون اوایل تو هر کامنت دو تا پیغام می ذاشت ولی الان دیگه به کلی همه رو فراموش کرده.به هر حال خیلی زحمت کشیده واسه پارسی بلاگ و سیستم باحالی راه انداخته.به هر حال بعد از گذشت این شش ماه شاید یه پولی هم از جیب تارعنکبوت بسته ی ما بیرون بیاد دات کام کنم خودم رو و همچینین یه وبلاگ درست حسابی و شخصی و مستقل درست کنم.فعلا اگه امدید اینجا واسه شش ماهتون تو اینجا مطلب هست که بخونید.برید از صفحه ی 1 آرشیو شروع کنید به خوندن.وقتی که همرو بخونید منم آپ می کنم.فقط به تاریخ هاش نگاه نکنید دیگه مشکل حله.
به وبسایتی که تازه ساختم هم سر بزنید:
خوب موفق باشید.برای من هم دعا کنید.زیاد هم تو این اینترنت مشغول نباشید.چیزی زیاد پرفایده ای نیستش.آپ دیت منو روزی که از کنکور برگشتم بخونید.البته امکان داره چند تا آپ دیت کوچولو تو این مدت از کافی نت یا جایی دیگه بکنم.به هر حال.همگی شما رو به خدا می سپارم به امید موفق و شادی شما.
این هم عکس چهارم دبستانه منه
فعلا بای
|
سلام.امیدوارم همگی خسته نباشید.امیدوارم که همیشه شاد و خوشحال باشید.متاسفانه کمتر می تونم بنویسم و از این جهت یه معذرت خواهی درست حسابی به همتون بدهکارم.
سه تا آمار از جاهای مختلف به دستم رسید که نشون دهنده ی یکه تاز بودن ما ایرانی ها در همه ی عرصه ای فرهنگی اجتماعی علمی هست.حالا این سه تا آمار چی هستن؟یکی اینکه ایرانی ها بعد از برزیلی ها بیشترین اعضا رو در بین اورکات داره.یکی اینکه آمار طلاق در ایران دومین آمار زیاد طلاق هست.و یکی دیگه اینکه ایران دومین کشوری هست که بیشترین تلفات رو در زلزله می ده.سه تا مدال نقره.البته اون مدال طلامون در مورد تعداد کشته شدگان در تصادفات رانندگی جای خودش محفوظه.وواقعا باید برای این آمارها به خود ببالیم.مدال نقره توی اورکات نشون از دغدغه و مشغله ی بسیار فراوان جوانان ما در عرصه ی اینترنت داره.جای تحسینه.زیاد بودن آمار طلاق هم علت های فراوانی داره.مثلا نبودن فقر در جامعه ی ما.یکی قناعت صبر و تمام عوامل معنوی که در جوامع شرقی و به خصوص ایران بر خلاف غرب به وضوح قابل رویته.در مورد زلزله یه نکته رو یادآوری می کنم.ایران دومین کشور زلزله خیز نیست.بلکه دومین کشوری هست که بر اثر حادثه ی زلزله بیشترین آمار کشته شدگان رو داره.این هم مسلما به استحکام بسیار قوی ساختمون های مربوط می شه .همین طور تحقیقات گسترده ای که تنها در یک ماه پس از هر زلزله در ایران به اجرا در می آد و بعدش کلا فراموش می شه.تصادفات رانندگی هم بماند .به قول ابراهیم رها توی روزانه ی چلچراغ :دلاوران قهرمانان ماییم ما
خوب من دیگه نمی تونم زیاد بنویسم باید برم.شرمنده.از همه ممنونم که برام پیغام می ذارند.اگه من نتونستم این کار رو بکنم ازتون معذرت می خوام چون گفتم خیلی کم وقت دارم.
راستی به سایتم هم سر بزنید: http://sayeh.cjb.net
|
داستان:اگه فقط یکم خوشگل بود
(ازتون خواهش می کنم اگه این داستان رو خوندید حتما نظر بدید.نقدش کنید.حتی در یک جمله.برام مهمه.چون می تونم با نظر شما نقاط ضعف و قوت کارم رو پیدا کنم.حتما می دونید کسی که داستان رو می نویسه از وضعیت کیفی داستانش از همه بیلمز تره.پس حتما حتی شده در یک جمله هم این داستان رو نقد کنید.مرسی.از محبتتون.)
_مرجان عصری نمی تونم بیام که با هم بریم کافی نت .با رضا باید برم بیرون،شرمنده.
شکوفه این جمله رو با چهره ای خندان همراه با چاشنی شوق گفت.دستش رو برای خداحافظی بالا برد و بای بای کرد.با شتاب خاصی 180 درجه چرخید و به سمت کوچه ی بوستان دو رفت.
حالا مرجان می تونست یکمی هم که شده فکر کنه.از بس که فک این شکوفه هی بالا پایین می آد.بخصوص امروز.از صبح که با هم همون جا قرار گذاشته بودند تا مدرسه و سر کلاس درس تا الان یکریز داره راجع به رضا دوست پسر جدیدش حرف می زنه.شرح تمام ماجراهایی که برای اولین دیدار شکوفه با رضا اتفاق افتاده بود از صبح تا الان ادامه داشت.چیزی حدود شش ساعت.در حالی که دیروز شکوفه و رضا همدیگرو فقط دو ساعت دیده بودند.اینکه چقدر شکوفه خالی بندی کرده و به ماجرا آب و تاب داده رو فقط خدا می دونست.«چهار شونه.یک و نود متر قد.هشتاد و پنج کیلو قد.دماغ قلمی.موهای بلند تا پس شونه.عینک آفتابی هشتاد هزار تومنی.موبایل دوربین دار نوکیا.»این ها تنها بخشی از خصوصیاتی بود که رضا داشت.«صورتش دقیقا شبیه تام کروزه.هیکلشم عینهو آرنولد.اصلا انگار این دو تا رو با هم قاطی کرده باشن»از صبح شکوفه این جمله رو شاید ده بار گفته بود.مرجان یه آقا رضایی با توصیفات شکوفه توی ذهنش آفرید و مدام نگاهش می کرد.هر چقدر هم سعی می کرد که اون کثافت رو از فکرش بیرون کنه موفق نمی شد.یه نوعی تبدیل به یه خدا می شد.قوی،خوشهیکل،پولدار.با پرستیژ ،مظهر قدرت ،زیبایی و شکوه.از طرفی یه جور جلوه ی شیطانی هم به خود می گرفت.اهریمنی به این علت که دوست پسر مرجان نیست.به این علت که صمیمی ترین دوستش رو به یه حال و هوای دیگه ای برده.به این علت که تفاوت بزرگی بین شکوفه و مرجان بوجود آورده و بین این دو تا دوست فاصله انداخته.شکوفه اون روز صورتش رو برای بوس کردن جلو نیاورد.امروز شکوفه رضا رو به رخ مرجان می کشید.یه جوری انگار می خواست که پز بده.نه نه.این غیر قابل باور بود.تا دیروز شکوفه و مرجان تقریبا کمترین اختلافی با هم نداشتند.ممثل هم لباس می پوشیدند.هر دو با هم به مدرسه می رفتند.با هم به خونه بر می گشتند.کارهاشون رو تو خونه با هم تنظیم می کردند.عصر ها همیشه با هم می رفتن کافی نت.اما امروز دیگه از این خبرا نبود.امروز با هم به کافی نت نمی رفتن.از کجا معلوم که فردا رضا با شکوفه یکم دورتر از دم در مدرسه باهم قرار نذارند و با هم به طرف خونه ی شکوفه اینها نرند؟مرجان بعید می دونست که امروز شکوفه حتی یه تلفن هم به اون بزنه.
به خونشون رسید.زنگ زد.مادرش در رو باز کرد.رفت تو.در رو بست.محکم تر از همیشه پاهاش رو می کوبید به سطح پله ها و بالا می رفت.در خونه رو مادرش باز کرده بود.رفت تو.در رو بست.
_سلام
_(با جیغ) صد دفعه بهت گفتم کلید رو با خودت صبح ور دار ببر.
_گفتم سلام.
_سلام ،چه خبر مدرسه؟
_هیچی
راهشو گرفت رفت تو اتاق .در رو محکم پشت خودش بست.کیفش رو پرت کرد روی تخت.برگشت به آینه نگاه کرد.مات و مبهوت داشت خودش رو توی آینه نگاه می کرد.خدا زشت ترین دماغی رو که می تونست خلق کنه روی صورت اون کاشته بود.مثل اینکه خدا یادش رفته بود اون آدمه.لب شتری.صورتش پر از کرک.ابروی پر پشت.تو حدقه ی چشمش هم دو تا تیله ی یخی قرار داشت.فقط دو تا تیله ی یخی.هیچ نوری از اونا نمی بارید.هیچ نوری که بتونه یه پسری رو عاشق چشماش کنه از اون نمی بارید.شاید اگه می رفت آرایشگاه.ابروهاش رو بر می داشت.صورتش رو بند می نداخت .یه ماتیک به لب هاش می زدو با مداد چشمش رو خط می کشید ،شاید اینجوری یکمی خوشگل می شد.اینجوری شاید یه رضایی هم برای اون پیدا می شد.این جوری شاید وقتی با شکوفه تو خیابون راه می رفتند یه پسری هم به اون تیکه می نداخت نه به شکوفه.خدا که به اون قیافه ای نداده.لااقل با آرایش می تونست یکم خوشگل بشه.اما نه،گوش مادرش به این حرف ها بدهکار نبود.دیگه می ترسید ازش خواهش کنه که اجازه بده بره آرایشگاه.نه نمی ذاشت.می گفت تو بچه ای فعلا.بهش می گفت مگه می خوای مثل این دختر خیابونی ها بشی.مگه می خوای آبروی ما رو جلوی در و همسایه ببری؟تو اگه یکمی عرضه داشتی درس می خوندی دیگه آرایش کردن اصلا برات اهمیت نداشت.بعدش هم می گفت که گاوی نمی فهمی.هیچی حالیت نیست.نه دیگه مرجان جرات نداشت به مادرش بگه که اجازه بده بره آرایش گاه.باز هم داشت خودش رو توی آینه نگاه می کرد.چند قطره اشک ناخداگاه از چشماش جاری شد.سعی کرد گریه نکنه ولی مگه می شد.خودش رو انداخت روی تخت و زد زیر گریه.هق هق هق.چند ثانیه بعد صدای گریه اش بلند تر شد.چند ثانیه ی دیگه هم گذشت.دیگه واقعا ضجه می کشید.جیغ هم می زد.موهاش رو هم می کشید.بعد مامانش در رو محکم باز کرد.اصلا نذاشت مرجان حرف بزنه که برای چی گریه می کنه.
_باز هم به نمره هات گند زدی و اون معلم کثافتتون گفته که بیام مدرسه.آره؟ ها؟آخه تا کی بهت بگم که درس بخون .کی می خوای بفهمی؟
دو تا دستهاشو پنجه کرد روی دو طرف کول مرجان و بالا می کشید.ولی مرجان مقاومت می کرد و بلند نشد.این دفعه موهاش رو گرفت دو دور دور دستهاش پیچید و بلند کرد.جیغ زد «پاشو می گم پاشو»مرجان بلند شد و ایستاد.دست هاش رو جلوی چشمامش گرفت و باز گریه کرد.هق هق هق
_چرا مثل بچه ی آدم درس نمی خونی تا گند نزنی به نمره هات.چرا بچه بازی در میاری.
مرجان تحمل بوگند دهن مادرش رو نداشت.جیغ کشید.
_ مامان تو رو خدا ولم کن.دست از سر کچل من بردار
_حالا کارت بجایی رسیده که سر مادرت جیغ می زنی؟دختره ی جنده.کثافت.پدرسگ.
با دو تا دست موهاش رو می گرفت ،می کشید و ول می کرد.دوباره می گرفت می کشید و ول می کرد.چند تا سیلی تو صورتش زذ.هولش داد پرتش کرد روی تخت.
_من تو رو آدمت می کنم.حالا ببین.از پس تو یه الف بچه بر نیام باید برم بمیرم.
چند تا فحش آب دار دیگه داد و از اتاق بیرون رفت و در رو محکم پشت مرجان بست.
نیم ساعتی گذشت.گریه ی مرجان بند اومده بود.لپش ار سیلی های مادرش گرم و سرخ شده بود.می سوخت.جای انگشت های مامانش روی لپ مرجان مشخص بود.چه دست سنگینی داشت.توی دلش به مامانش فحش می داد .هی می خواست که فحش نده ولی همین جوری ناخودآگاه فحش می گفت.می ترسید خدا ازش ناراحت بشه.خدا گفته بود به پدر مادرشون احترام بذارن.آخه چرا؟چرا باید به مادرش احترام بذاره؟اون واسه مرجان چی کار کرده؟غیر از یه غذای کثیف و بد مزه که توش از چند تا موی سر گرفته تا چوب کبریت سوخته و چند تا سنگ و گاهی هم یه تیکه نایلون مادرش دیگه چه کاری واسه اون انجام می داد؟غذا رو هم هر دو روز یه بار درست می کرد.شام اون روز و ناهار و شام فردا رو باید از همون غذای ته مونده ی گند مزه ی مادرش می خورد.مامانش چه لطف دیگه ای در حق مرجان انجام می داد؟جز اینکه یه ریز جیغ و هوار بزنه که درس بخونه و وقتی توالت می ره بوگند راه نندازه.داد و فریاد بزنه که با شکوفه بیرون نره و نشینه پای تلویزیون.نوار های سیاوش قمیشی و داریوش مرجان رو هم جلوی چشم مرجان شکونده بود.آخه خدا برای چی به یه همچین آدمی به یه همچین موجودی گفته که احترام بذاره؟برای چی بهشت زیر یه همچین آدمیه؟برای چی با بچش مثل یه سگ رفتار می کنه؟شاید خدا هم اخلاقش مثل مامانش بود؟ «خفه شو کفر نگو.دهنتو ببند.»مرجان به خودش می گفت.«خدایا شرمنده منو ببخش.»
با همون لباس های مدرسه خوابش گرفت.ساعت چهار و نیم بعد از ظهر از خواب بیدار شد.از اتاق اومد بیرون.مامانش روی مبل نشسته بود و مجله ی خانواده می خوند.
_مامان با شکوفه برم کافی نت؟
_نه اصلا.می ری بهش زنگ می زنی،می گی که از این به بعد فقط هفته ای دو روز می تونی باهاش بری کافی نت.بگو من اجازه نمی دم.بگو مامانم می گه باید درس بخونم و نباید وقتمو سر این چیزا تلف کنم.همین که گفتم.برو بهش زنگ بزن بعدش بشین پای درس و تکلیفت.
ناامیدانه برگشت به اتاق.دوست داشت بره بیرون و شکوفه و رضا رو از دور تعقیب کنه و ببینه که چه کار هایی می کنند.کجا می رن؟کافی نت؟کافی شاپ؟پارک؟برای همین بهانه ی کافی نت رفتن رو برای مادرش آورده بود.روی تخت نشستو یه ساعتش نگاه کرد.چهار و نیم.شکوفه با رضا ساعت یه ربع به پنج دم کتاب فروشی آریان قرار گذاشته بودند.پس حتما تا الان باید از خونه رفته باشه بیرون.خوب معلومه که به مامانش هم گفته که با مرجان می رن کافی نت.یکمی به مغز کوچیکش فشار آورد.به تلفن نگاه کرد.فکر کرد با این کارش شکوفه بهترین دوستش رو برای همیشه از دست می ده.تو کلاس هم ،همه باهاش بد می شن.به چشم یه آدم فروش نگاهش می کنند.«بهتر بذار همه باهام بد بشن.بذار تنها باشم.شکوفه اصلا آدم نیست.» گوشی تلفن رو برداشت و شماره ی خونه ی شکوفه اینها رو گرفت.
_الو سلام خانم مستوفی.
_سلام مرجان جان چطوری عزیزم؟
_مرسی .ببخشید شکوفه خونست؟
_نه مگه قرار نیست الان برین با هم کافی نت؟
_نه .... ا آها یادم امود.(یه پوزخند زد.من چقدر فراموشکار شدم.امروز با رضا قرار گذاشته بودند.
_رضا کیه دیگه؟
_هیچی مگه نمی دونید.دوست پسرش دیگه.ببخشید خانم مستوفی مامانم از آشپزخونه صدام می کنه خداحافظ
دیگه منتظر جواب نشد و گوشی تلفن رو گذاشت.دلش برای شکوفه سوخت.امشب یه بار از مامانش کتک می خوره .یه بار از داداشش یه بار هم زیر کتک باباش له می شه.سه بار.بیچاره شکوفه .ولی نه.بیچاره خودش.بیچاره خودش
|